نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

توفیق اجباری حضور در تهران

امروز را از ساعاتی پیش شروع کردم.هوا ابریه و من ۶۶ سالگی را آغاز کردم در زیر باران با قدم زدن بدون چتر.تو دلم  خبراییه که از وصف آن معذورم.چون ممکنه مورد قضاوت ناعادلانه قرار گیرم.تا روز ۱۴ شعبان که تهران هستم روزها طولانی به نظرم می رسد.

تولد من در چنین روزی رخ داده

۶۵ سال پیش در چنین روزی،البته  غروب آفتاب، مادر بزرگ سراسیمه ،مجبور شده مامای محلی را خبر کند، به فریاد دختر اولش برسد و مامان در چهارمین زایمان خود صاحب دختری کم وزن و نه چندان زیبا شده تا دختر اولش صاحب خواهر باشد.

شبی بر بالین پسر به بیداری گذشت

طفلکی ( داماد پسر)به علت  لارنژیت،حال خوبی نداشت و زیر  بارون هم ماشینش باطری خالی کرده بود و یکساعت زیر بارون مانده بود تا کمک بهش برسد.شاید خوردن دمنوش آویشن و شلغم کمکش کردتا خوب  خوابش ببره.البته دمنوش چهار تخمه و شربت دیفن هیدرامین هم خورده بود.

باحناق

هر دو پسرم باحناق ندارند ،گرچه عروس بزرگترم خواهر دارد.بیمار روانی بستری در بخش مردان می گفت :«باجناق وجودش برای ادم،مث سوراخ آخرین کمر بند است».و من خیلی مایل بودم دانشجوهای پسر به من نیز بگویند چرا خنده شان گرفت از استدلال او.

محاسبه عمر

جمعه هفته قبل نوه ام (علی)در خانه عمویش صبح کرد.وقتی بیدار شد به من گفت :«مادر جان!عمویم در تهران خواهد ماند و دیدارش برایم دیر به دیر اتفاق خواهد افتاد».دل مهربانش را فدا شوم .غمگین به نظر می رسید.

با این حساب دومین جمعه است که مادر شوهر دومین عروس خانم هستم.حالا باید بنویسم:«من،رضوان، مادر بزرگ دو نوه و مادرشوهر دو عروس هستم».

یادش به خیر بهمن سال ۶۱ ،  که خودم دختر جوان(,۲۴ساله)و دانشجو بودم و اصلا فکر نمی کردم ایند ه ای بدین شکل داشته باشم.اما مشغول بحث و گفتگو با همسر بودم تا زندگی جدیدی پایه ریزی کنیم.۴۱ سال گذشته و من متفاوت فکر می کنم.