امروز را از ساعاتی پیش شروع کردم.هوا ابریه و من ۶۶ سالگی را آغاز کردم در زیر باران با قدم زدن بدون چتر.تو دلم خبراییه که از وصف آن معذورم.چون ممکنه مورد قضاوت ناعادلانه قرار گیرم.تا روز ۱۴ شعبان که تهران هستم روزها طولانی به نظرم می رسد.
۶۵ سال پیش در چنین روزی،البته غروب آفتاب، مادر بزرگ سراسیمه ،مجبور شده مامای محلی را خبر کند، به فریاد دختر اولش برسد و مامان در چهارمین زایمان خود صاحب دختری کم وزن و نه چندان زیبا شده تا دختر اولش صاحب خواهر باشد.
طفلکی ( داماد پسر)به علت لارنژیت،حال خوبی نداشت و زیر بارون هم ماشینش باطری خالی کرده بود و یکساعت زیر بارون مانده بود تا کمک بهش برسد.شاید خوردن دمنوش آویشن و شلغم کمکش کردتا خوب خوابش ببره.البته دمنوش چهار تخمه و شربت دیفن هیدرامین هم خورده بود.
یکی از دانشجویانم در سالهای تدریس« مهلا» بود.«مهلا »ریز نقش و جمع و جور و به قول مادر بزرگ مادری ام « دُتِکی» بود.
من ازش برای پسر داییم «فرزاد»که نرمخو و ملایم بود، ،خواستگاری کرده بودم.گرچه« مهلا » محترمانه رد کرد و بهانه آورد می خوام ادامه تحصیل بدهم ،
هر دو پسرم باحناق ندارند ،گرچه عروس بزرگترم خواهر دارد.بیمار روانی بستری در بخش مردان می گفت :«باجناق وجودش برای ادم،مث سوراخ آخرین کمر بند است».و من خیلی مایل بودم دانشجوهای پسر به من نیز بگویند چرا خنده شان گرفت از استدلال او.