دیروز ساعت ۱۴ ظهر ترمینال دراصفهان بودیم دیگه.ساعت ۷ و نیم صبح سوار اتوبوس شده بودیم.اما از جاده قدیم آمد این اتوبوس از شرکت رویال.
پنج روز ی که در خانه نبودنم باعث شده بود گل هدیه نوه به پدربزرگ جان اش ،تحمل کم آبی نماید، ولی خشک نشده بود.
خاک(غبار) تا زانو تو خونه رو لوازم ،نشسته است.
امروز از صبح زود ساعت شش(۶ ، مشغول طی(تی دسته دار) کشیدن هستم( به سرامیک هایی که با فرش پوشش داده نشده. .بعد از بیدار شدن همسر هم جارو برقی، خواهم زد و گرد گیری خواهم کرد.
مریم خانم همسایه طبقه پایینی مون ، زنگ زده بیا برویم سر سلامتی همسایه طبقه سوم که دختر نازنین شان را روز تاسوعا به خاک سپرده اند.(پیوند کبد شده بود ولی جواب نگرفتند).ولی خبر امد منزل تشریف ندارند.
سومین روز است از دیدار نوه کوچولوی ناز به دلیل سفر به تهران محروم شده ام.اشتیاقم به دیدن او شاید باعث دردسر او شود،ولی..
اشرف به صدیقه دوست و همکلاسش گفته بود:« عباس درسته که یه پسر روستاییه،؛ ولی پسر خیلی خوبیه. با پدر ومادرت صحبت کن اگر موافقند به نیابت از مادرش، بیام خواستگاری مرضیه .هر چه باشه پزشکی خونده».
و بدین ترتیب بود که مرضیه به همسری عباس در آمد،در همان سال که تنها بازمانده تصادف تیم پزشکی جهاد به روستاهای صعب العبور بود.
واکنون پسر متولد سال ۶۰ شان هم ،پا جای پای پدر گذاشته و پزشک شده.. وبهتر از آن .نوه مرضیه هم دانشجوی پزشکیست.اما چه بر سر عباس آمد که جز اتاق عمل بیمارستان دولتی جایی دیگر پیدایش نبود؟مگر تفاوت تحصیلات و وضعیت اقتصادی شأن اهمیتی داشت.