نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

شب عاشقان بیدل

جند شب پیش ؛خواب ماما ن نازنینم را دیدم که همچون زمان زندگانی شرافتمندانه اش ،میگفت :<< به تو هم میگن مادر؟چرا برای نوه ام دلمه نپزیدی ؟>>.

قربان ملاک  هات می رفتم  مادر جانم.

فرا رسیدن روز...

روز موعود بود.همه آماده به  خط ایستاده بودند و منتظر ؛که...


روز جشن عقد آخرین فرزند زوج نمونه فامیل همسر

دیروز ساعت  سه و نیم   بود که ما رفته بودیم جشن عقد.چون یادم رفته بود موبایلم را شارژ کنم  ،نتوانستم عکس بگیرم.

عروس خانوم که 22 سال و شش ماهه بودند با آقا داماد 27 ساله مدت ها  مهمانان را سر گرم کردند.شربت و شیرینی و میوه و آهنگ و زنان بزک  شده و لباس های رنگ رنگی و حرکات موزون ، غوغایی به پا کرده بود .

متاسفانه سالن پذیرایی با جاذبه های بیشمارش ،  جای راحتی برایم نبود و وقتی در ساعت شش به خانه رسیدیم ، مدهوش به رختخواب رفتم و تا ساعت سه و نیم بامداد همچون آدامس به رختخواب چسبیده بودم.

خدا خیرش دهد همسر را که، بیدارم کرد تا داروهایم را بخورم وگرنهمعلوم نبود امروز  با چه حال از خواب بیدار می شدم.

هرچه به عروس زیبا نگاه می کردم ،بر میزان وحشتم افزوده می شد که با چه بضاعت دارد به خانواده همسر میرود.

تنها یک خواهر همسر داشت که عاشقانه تحویلش می گرفت.خودش اما...نگویم دلم می سوزد بگویم دهانم.خدا آینده اش را روشن و نورانی گرداند.

همه متحیر بودند از زیباییش که با بزک صد چندان شده بود.(همواره شکننده تا امروز ارزیابی اش کرده ام).

وقتی به دنیای ما پا گذاشت کسی فکر نمی کرد بتواند دوام بیاورد (از کم وزنی).

اما گویا محاسبات ما درست از آب در نیامد و لیسانس خود را در رشته روان شناسی(که در آن معلوم نیست چقدر دوام بیاورد)به پایان رساند.

دلا دیوانه شو ،دیوانگی هم عالمی دارد.

گلپایگانی در مایه ابو عطا میخواند  :<<لذت دیوانگی از من نگیر.>>.

مگه دیوانگی لذت دارد؟