داشتم فکر می کردم واقعا من از کی فهمیدم ماست سفیده ولی آسمون آبی؟
و از کی فهمیدم یه مامان مهربونه ویه بابا قوی؟
از کی فهمیدم دو ،دو تا ،لزوما و همیشه چهارتا نمیشه؟
چرا حاشیه بروم؟
از کی فهمیدم موقع نوشتن ،دقیقا اشاره نکنم کجام تیر میکشه و درد میکنه(قلبم یا سرم)؟
جواب:
از وقتی که افرادی آمدند و دست گذاشتند رو حسی که در نوشته ام است؛ از نوشتن تو وبلاگم بدم اومد(چون درک نشده بودم).
مدتهای مدید بود که می نوشتم ؛ ولی نوشته هامو از دید دیگران ، پنهان می کردم.مبادا حس هام به غلط تفسیر و تبیین شوند.
ولی کم کم یاد گرفتم بدون اشاره مستقیم به خودم، حکایت کنم از زنی ، که فلان حس را دارد.
خوبی اش این بود که در بخش روان پزشکی هم بودم و زنانی را دیده بودم که به مراتب از من آزرده تر شده بودند.
به خود آمدم ؛ دیدم که دیگه از خودم گفتن ، رها شده ام واز دیگرانی می نویسم که جراحت عاطفی پیدا کرده اند.
پی نوشت:این مطلب را وقتی نوشتم که دفتر دست نویس خانمی توسط یکی از نزدیکانش و بی اجازه اش برداشته و خوانده شده بود
امروز ساعت نه و نیم(۹:۵) از خواب بیدار شدم.جبران بی خوابی شب قبل(توجیه ).دیروز از صبح فشار خون بالا را تحربه کردم تا ساعت ۳ عصر که پیاده روی تمام شد.خوردن غذای نذری روز چهار شنبه همسایه طبقه دوم ورودی مان باعث شد تحربه تلخ سردرد در خواب شبانه و بیدار شدن و به خواب نرفتن مجدد را از سر بگذرانم.
خوردن با ولع و حریصانه عدس پلو با کشمش و گردو و کنجد (نذری خوشمزه )و نوشیدن دولیوان دوغ محلی متعاقب آن ، ثمره تلخی داشت،برام.تا من باشم تحت هیچ شرایط رژیم کم نمک خود را زیر پا نکذارم تو این روزای گرم سال که خود به خود...
آبان ماه سال هفتاد و نه بود.برادربعد از خودم شهریور رفته بود تهران(ازدواج کرده بود و رفته بود)؛بابا دل درد داشت با برادربزرگترم بردیم اورژانس بیمارستان .رفتن به بیمارستان همان و هرگز به خانه باز نگشتن همان.تا هفدهم ربیع الاول نزدیک های عید سال 79 لبم به خنده باز نشد.گرد غربت بر چهره ام نشسته بود.از همسرم خواستند اعتراض کند شاید دستی به سر و صورت بکشم فرمود من جرات نمی کنم.سخت در گیر اندوه است .پزشک روان به همسرم اطمینان داد تا اردیبهشت حالش بهتر می شود بگذار سوگوار باشد .بعد از اون برایش فکری میکنیم(دوره سوگ 6 ماه است).
بیادم می آمد تکیه گاه محکمم بود.از آزار هایی که دیده بود تا به چهل و دوسالگی برسم خجل بودم.هیچ وقت فکر نمی کردم نبودنش برمن گران آید.به نظرم می رسید کوه است.حتی بعد از بیماری هفت ساله اش در نظرم از ابهتش کاسته نشده بود .
هفته پیش پدر مهدیه (استاد مرحومه دانشگاه تهران)را در مراسم سوگ مادر شوهر عمه اش دیدم .به نظرم حسابی شکسته(تکیده) شده بود.می دانستم پدرم نیز مرا بسیار دوست دارد (همانند پدر مهدیه).به طوریکه گاهی مامان بهش یاد آور می شد ملاحظظه خواهر بزرگترم را بکند (نکند احساس تبعیض کند)وحالا با رفتنش انگار دنیایم تاریک شده بود.بعد ها مادرم گفتند تو مراعات مرا نیز باید می کردی.
یه کلیپ دیدم دکتر داشت می گفت :«حتی با خوردن قرص خواب هم که شده, بخواب ,عمیقا, تا سرطان نگیری».
هر بار پزشک خون«فوق تخصص خون،دکتر آزرم»منو ویزیت می کنه از من سوآل می کنه :«خوابت چطوره ؟»ومن که نمی دونم مگه چه اهمیتی داره،میگم :«خوبه».خب اگر سوآل کنه :« خوب یعنی چی ؟»،من میگم:«خودم راضیم ».خب مث آدمای دیگه شاید نباشم «چون من از ساعت هشت شب تا دو نیمه شب میخوابم ».
خواب شبانه هشت ساعته را ندارم، ولی خب کی داره؟مکرر بیدار میشم گاهی ساعتی یکبار.
تاکید میشه کیفیت و کمیت خواب در پیشگیری از سرطان نقش داره.