مادر بزرگ جان از من می خواستند با خواندن سوره یس یادشان کنم.هرگاه سوره یس را میخوانم، یادشان می کنم.حالا شما فکر می کنید در روز چند بار یادشان میکنم؟،نه در هفته،نه ببخشید در ماه.
عزیز زیبا !مرا ببخش اگر در یاد کردن تان ،کوتاهی می کنم.زندگیم را مدیون تان هستم.
قلب مبارک شان در سینه همچون کبوتر بال ،بال می زد.دکتر علی اکبر توسلی ، با دیدن نوار قلب شان از من پرسیدند زنده اند؟تعجب می کنم.این نوار فیبریلاسیون دهلیزی را نشان میدهد.شاید امید ایشان را زنده نگه می داشت.کاش دی ماه سال ۷۱ به سر نمی رسید.
اگر قبول کردم شاغل باشم ،با سفارش ایشان بود.فرمودند موقعیت خوب ات را از دست نده(نقل به مضمون).
هرگز «دوستت دارم » را از زبان شان نشنیدم ،ولی گرمای وجودشان باعث میشد احساس کنم «دوست داشتنی»,هستم.کاش عمر حضرت نوح برای شان رقم خورده بود.در کتمان احساساتشان نمره ۱۵ میگرفتند از من.
مادرم به پشتوانه حمایت های ایشان توانستند به سلامت گذرگاه های پر پیچ ؤ خم صعب زندگی را از سر بگذرانند.
پینوشت :
مادر بزرگم زن فداکاری بود.
برای دخترش(مادرم)خیلی تلاش بسیار کرد ؛مبادا در زندگی کم بیاورد.
سال 1371 دی ماه جان شیرین به جان آفرین تقدیم کرد.
مرور خاطرات
مامان اولین عشق من
همسر داشت صبحانه میخورد و همزمان فیلم هم می دید.بر پرده سینما این عنوان فیلم را دیده بودم ؛ولی تصمیم نداشتم نگاه کنم؛ چون عواطفم را جریحه دار می کرد .همسر اما برای چندمین بار(خودش میگه دهمین بار)هم فیلم را می دید ؛هم داستان آن را پیشاپیش برای من تعریف میکرد.(فکر کنم خیلی متاثر است از فیلم؛هر بار میخواهد زوایای جدیدی را کشف کن یا متوجه شود).
بازی سروش صحت ،گلاره عباسی،الناز شاکر دوست،بهزاد خلج و پژمان جمشیدی خوب بود بود و دادگاه و فضای مجازی راهم خوب مطرح کرده بود.
باعث تاسف فراوان من بود که زیر پوسته شهر،این خبر هاست.من انتظار دارم همه چیز امن و امان و گل و بلبل باشد ..انگار میشه .چه انتظار ها!
دردسر های هر خانواده دردناک بود .فیلم ژانر جنایی-...
من که قسم خورده بودم ؛نا پرهیزی نکنم و فیلمی نبینم که هیجان زده ام کند ؛کنار همسر به تماشا نشستم (صبحانه را زودتر از همسر خورده بودم)و متاثر گریه کردم بر رنج های هر دو مادر.
خدا کمک کند به زنان(مادران)از همه جا بی خبر جامعه مان،جهان مان و اقوام دور و نزدیک و در و همسایه.
عجب صبری خدا دارد!اگر من جای او بودم...
پی نوشت 1:
برای دیدن برادرم لحظه شماری می کردم.از بیمارستان به خانه رسید و در رختخواب مرتب خود خوابید.ساعت هشت صبح دیروز تا یازده صبح امروز تحت نظارت پرستاران بیمارستان بوده و از امروز تا یک هفته در خانه باید مراقبت شود.
کاش دخترش و مستخدم شان ودیگر برادر مهربانم بتوانند مواظبش باشند تا این یک هفته به آرامی بگذرد.
پی نوشت 2:
لز ساعت 10 و 30 دقیقه تا یازده زیر برف، رفتم پیاده روی.
تکه ای از دکلمه و قشنگست.
امروز ساعت ده صبح بود.داروهامو خورده بودم.صبحانه را نیز هم.
برادر کوچکترم (بلا فاصله بعد از خودم )، زنگ زد با داداش کوچولوی مان(کوچکتر از خودش و 60 ساله )بیمارستانیم.
سحرگاهان که تو خواب بودی ( ساعت چهار نیمه شب)در بیمارستان بزرگ شهر آنژیو شده .
از من خواست به همسر او (که بیمار و دچار ام .اس)و دختر 26 ساله اش(که سر به هواست) سر بزنم و بر خوردن دارو های شان نظارت کنم .صبحانه شون را نیز هم تدارک ببینم.
ساعت ده و بیست دقیقه همسر جان زنگ زد تا از اوضاع برادرم خبر بگیرد.
دیگه الان دو ساعت گذشته و من از اضطراب رهایی یافته ام.
خدا به خیر بگذراند.