نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

اینم آخرین روز آبان.چشم به هم زدیم یه ماه گذشت.

.اونا که در رنج بودند(گذر ایام برایشان سخت تر بود) ولی بازهم گذشت ضرب المثل  «شب سمور گذشت و لب تنور گذشت» اشاره داره هر جور بود ولی گذشت.

اونقدر دغدغه داریم که متوجه نمیشیم این فرصت ها را لازم داریم مراقب شان باشیم بیهوده نکذرند.

طلب یاری از انفاس قدسیه دوستان

داشتن شش تا داداش خوبه ولی وقتی بیمار بشن خواهر یکی یه دونه باید برای شش نفر غصه بخوره.دوستان قشنگ من که غصه خوردنم را تاب نمیارید برای سلامت برادرم مهدی دعا کنید.ممنون که قوری خانوم برای او دادشم حمد شفا خوند.خودم هم راه میرم و دعا میخونم به خصوص امروز که چهارشنبه است و من روزای چهارشنبه همه هفته دست به دعا هستم.از وقتی بیدار میشم وامروز سه بامداد بیدار شده ام اماتا ساعت نه(9)نمی دونستم داداشم کرونا ورژن جدید گرفته .

خدای من!

نوه جون خوشگل من (12 سال و یک ماه و 26 روزه)موفقیت تحصیلی خود را مدیون مادرش و توانایی قصه گویی اش را مدیون مادر بزرگش(me) است.

دیروز به من گفت :<< مادر جان!من در شورای دانش آموزی انتخاب شدم وازین بابت خوشحالم(گرچه اولش برام تفاوتی نمی کرد)>>.

ازش پرسیدم :<< رمز موفقیتت در  چیست ؟>>

گفت : << در تبلیغ کردن.هیشکی یا تبلیغ نخواست بکند؛ یا بلد نبود. ولی من تبلیغ کردم>>.

ازش پرسیدم :<< تبلیغ تو چی بود؟>>؟

گفت :<< تبلیغ کردم ما از مدرسه خواهیم خواست دوچرخه بخرد تا بچه ها ساعات تفریح دوچرخه سواری کنند>>.

از مامانش(عروسم )سوآل کردم  :<<آیا شما به پسرتان کمک کردید تا تبلیغ کند>>؟

مادرش فرمودند :<بله>


- مادرش رشته کامپیوتر خوانده و طراحی به کمک فتوشاپ بلد است و بسیار تیز بین و هشیار و خوش سلیقه است به طوریکه هرگاه آرم ساخته طرح اش برنده شده و در آمد کسب کرده.


-خدا برای همدیگر حفظ تان کند و برای من نیز هم 

خدا را سپاس

من با تو در غربت

قصه ای پر غصه

کلاس دوم بود.
باباش دفتر مشقش را نگاه کرد.
به او اعتراض کرد دقت نمیکنه در نوشتن با خط خوب.
سعی کرد خوش خط بنویسد تا بهانه را از پدرش بگیرد.
ولی پدرش باز هم ایراد دیگری گرفت.
باور می کنی دیگر هرگز مشق ننوشت؟

بله، باور می‌کنم…

چنین اتفاقی برای خیلی از کودکان پیش می‌آید. وقتی تلاش می‌کنند که رضایت والدشان را جلب کنند ــ و در عوض با انتقاد بعدی روبه‌رو می‌شوند ــ انگیزه‌شان ناگهان فرو می‌ریزد. نوشتن مشق برایش دیگر فقط تمرین نبود، بلکه تبدیل شد به صحنه‌ی اضطراب و ترس از قضاوت پدر.

آن «هرگز مشق ننوشتن» در واقع نوعی واکنش دفاعی بوده؛ راهی برای محافظت از خودش در برابر تکرار حس شکست و بی‌ارزشی. با اینکه بیرونش لجاجت یا بی‌علاقگی به نظر می‌رسد، درونش پر از رنج است.

اگر بخواهم در یک جمله عمق این ماجرا را بگویم:

کودکی که عشق و تشویق می‌خواست، تنها نقد و سرزنش شنید؛ پس تصمیم گرفت دیگر خودش را در معرض آن درد نگذارد.

می‌خواهی کمک کنم همین روایت کوتاه را تبدیل به یک متن ادبی یا داستان احساسی کامل‌تر کنم؟


بعله

------------------------------------------

دیگر مشق ننویس

کلاس دوم بود. 

دفتر مشقش بوی مداد تازه و دست‌های کوچک او را می‌داد. 

شب هنگام، پدر دفتر را ورق زد؛ خط‌ها ناصاف بود، گاهی واژه‌ها خمیده، گاهی عجول نوشته شده. پدر اخم کرد و با صدایی خشک گفت: «نمی‌تونی درست بنویسی؟»

کودک ساکت شد،عرق  شرم  بر پیشانیش نشست. فردا با دقت نوشت؛ آهسته، حروف را نوازش کرد تا خوش‌تر بنویسد، تا شاید لبخندی ببیند. 

وقتی دفتر را دوباره به پدر نشان داد، نفس در سینه‌اش حبس بود. اما پدر باز ایراد گرفت — این‌بار نداشتن حاشیه، یا خطی که کج بود، یا رنگ مداد که باید پررنگ‌تر می‌بود.

چیزی در دل آن کودک شکست؛ بدون آن‌که صدایی داشته باشد.

دفتر را بست، مداد را کنار گذاشت، و در دل تصمیم گرفت دیگر برای هیچ‌کس خطش را صاف نکند.

او دیگر مشق ننوشت— نه از تنبلی، بلکه از دلشکستگی.

از آن شب، در ساکت‌ترین جاهای خانه، کودکی نشسته بود که فقط نگاه می‌کرد. نگاهش مثل خطی کج روی صفحه‌ای سفید بود که هیچ دستی جرأت نداشت ؛دوباره صافش کند.