نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

صبح روز یکشنبه 23آذر ماه ساعت هشت بعد از خوردن صبحانه مصمم شدیم تهران بیاییم تا بتونیم نوزاد را ببینیم.ساعت 7ونیم رسیدیم دم منزل پسرم و پس از خوردن شام رفتیم بیمارستان.واقعا ملوس است.

سلام.امروز که عازم تهران هستم تا نوه جون دنیا امده را ملاقات کنم نیازمند دعای خیر شما هستم.

شکر خدا به خاطر هوای پاک

شنبه 22/آذر ماهه .و هوای بعد از باران آفتابی و صافه.

خواستم در حالت تب چیزی گفته باشم شاید ...

دوست من میگه تب خودت را پایین نیار تا گرمای بدن بتواند میکروب کشی کنه ولی واقعا بی حس میشه آدم.

روز مادر به عروسم (مادر دو نوه) خوش گذشت خدا را شکر .ولی من بیماری را از حضور زیر  باران مبتلا شده ام.نوه جونی (12 سال) زیر بارون دوچرخه سواری می کرد که سر پیچ لیز خورد و به زمین افتاد ولیکن گفت همین هم برام خاطره خواهد شد.بارون می آمد و من زیر سقف پارکینگ ها تماشا می کردم.

برای وعده ناهار،  نوه جونی ها مهمان من بودند و من خسته و درمانده می مردم برای یه ذره خواب.

عصر که شد اونا رفتند منزل مادر جان عروس خانوم  تا به اتفاق دو تا عروس خانومای خانواده شود و خواهری که در بخش پذیرش بیمارستان روز مادر را گذرانده بود؛ مادر خانواده را شاد کنند.

خدا را شکر بچه ها انرژی شون هنوز هم خوب بود.

باعث کمال تاسف من شد وقتی شنیدم نگهبان مجتمع مسکونی مان از عروس خود (که بعد از بگو مگو با پسرشان رفته خونه خواهرش به حالت قهر)گله داشت.کاش همه با هم مهربان باشند و گذشت داشته باشند و صبوری پیشه کنند که روز های مناسبتی به اندوه نگذرد.

سومین جمعه آذر ماه و تب

رعایت کردم سرما خوردگی پیدا نکنم ولی خیاط در کوزه افتاد.

خستگی دو روزه

انگار از ذوق دیدن بارون لباس ناکافی پوشیدم و رفتم قدم زدن

جالبه هر وقت تب می کنم متحیر می شوم چگونه این اتفاق افتاد، منکه اهل رعایت بودم.

تاب تحمل تب و بدن درد را ندارم امروز