نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

۱۰۱هدف او در زندگی را بخوانید

جک کنفیلد (Jack Canfield) (متولد ۱۹ اوت ۱۹۴۴[۱][۲]نویسنده آمریکایی است، سخنران انگیزشی،[۳] مربی شرکتی و کارآفرین.[۴] : 453  او یکی از نویسندگان مجموعه کتابهای سوپ مرغ برای روح است که بیش از ۲۵۰ عنوان و چاپ ۵۰۰ میلیون نسخه بیش از ۴۰ زبان دارد.[۳][۵] در سال ۲۰۰۵ کانفیلد با Janet Switzer برای کتاب اصول موفقیت: چگونه از آنجا به کجا می‌روید.[۴] همکاری کرد.

جک کنفیلد
زادهٔ۱۹ اوت ۱۹۴۴ ‏(۷۹ سال)
Fort WorthTexasUnited States
ملیتAmerican
پیشهMotivational speaker, author
شناخته‌شده برایChicken Soup for the Soul series
همسر(ها)Inga Marie Mahoney (m. 2001),
Georgia Lee Noble (m. 1978–1999),
Judith Ohlbaum (m. 1971–1976)
فرزندانOran Canfield,

Riley Jane Mahoney,
Christopher N. Canfield,
Kyle Dania Canfield
وبگاه

سنین جوانی و تحصیلویرایش

کانفیلد در ۱۹ اوت ۱۹۴۴ در فورت ورث، تگزاس متولد شد. وی سالهای نوجوانش را در ویلینگ، غرب ویرجینیا گذراند و از مؤسسه نظامی لنسلی در سال ۱۹۶۲ فارغ‌التحصیل شد.[۱] کانفیلد در سال ۱۹۶۶ در رشته تاریخ چین از دانشگاه هاروارد مدرک کارشناسی را دریافت کرد.[۱] او در سال ۱۹۷۳ از دانشگاه ماساچوست امهرست مدرک کارشناسی ارشد خود را اخذ کرد.[۱] کانفیلد دکتری افتخاری خود را در سال ۱۹۸۱ از دانشگاه سانتا مونیکا دریافت کرد.[۵]جوانی در موسسه‌ای خیریه‌ای مشغول به کار شد که متعلق به میلیاردر خود ساخته دبلیو کلمت استون بود. استون در آنجا به جک آموزش‌هایی داد که باعث شد در آینده او نیز به کارآفرین و میلیاردری خودساخته تبدیل شود

خرید سبزی و میوه

کمر همت را بستم بروم بازار تره بار محدود زندگی پسرم،خیابان استقلال.

چون دکتر اجازه بار برداشتن را نداده از آنچه لازم داشتیم دو یا سه تا(گوجه،خیار،هویج،گوجه،کدو قلمی،فلفل سبز دلمه ای،سیب و موز)،برداشتم.

حین پیاده روی در بازگشت به خانه،درهجوم افکار، پرت شدم به سال ۴۵(وقتی ۸ساله بودم) تابستان ، که داداش بزرگترم(پنج سال ) مغازه (بازی)بازکرده بود و ما می رفتیم خرید ازش و چه واقعی بود برایم این بازی. 

بچگی های خوب با این برادر بزرگتر(مهندس راه،تخصص پل).

مهربونی و صفایی داره این برادر،خدا حفظش کند برایم.

به سوی تهران

رسیده ایم پمپ بنزین خلیج فارس.جاده را دوست داشتم.از ساعت ۸:۴۵رو صندلی ماشین نشسته ام.

اگر وفا کند ، خویش من است


داستان ضرب المثل ها,ریشه ضرب المثل های ایرانی

داستان ضرب المثل بیگانه اگر وفا کند ، خویش من است

 

یکی بود ، یکی نبود . ماری بود و سوسماری . آنها با هم دوست بودند صبح تا عصر توی بیابان می گشتند شب هم که می شد توی یک سوراخ می خزیدند . نزدیکی های آن ها موشی لانه داشت . موشی با هوش که همیشه می ترسید یک وقت خدا نکرده آن دو تا چشمانش به موش و بچه هایش بیفتد و کارشان زار شود .

 

موش می دانست که مارها از خوردن موش لذت می برند . در کنار آنها موجود خطرناک دیگری زندگی می کرد که دشمن مار و سوسمار به حساب می آمد . خار پشتی که دلش برای یک مار و سوسمار خوشمزه ، لک زده بود . از قضای روزگار یک روز خار پشت از جلوی لانه آنها عبور کرد و صدای مار و سوسمار را شنید .

 

بسیار خوشحال شد و به فکر شکار آنها افتاد . با این فکر به لانه آنها حمله کرد و مار بیچاره و سوسمار بخت برگشته دشمن را بالای سرشان دیدند و به سرعت به طرف صخره ها خزیدند . سوسمار که تند تر از مار حرکت می کرد شکاف سنگی را پیدا کرد و خودش را توی آن چپاند . مار هم به آن شکاف سنگ رسید و دوستش گفت : کمی جمع و جور شو تا من هم بیایم توی شکاف سنگ پنهان شوم.

 

سوسمار گفت : شکاف سنگ باریک است و جایی برای تو نیست . مار گفت : چرا جا هست . اگر کمی خودت را جمع کنی برای من هم جا هست عجله کن الان خار پشت می آید و مرا می خورد . سوسمار گفت : پس زود باش فرار کن . اگر تو فرار کنی دنبال تو می آید و من از شرش خلاص می شوم . هر چه مار التماس کرد .

 

سوسمار گفت : هر کس باید به فکر خودش باشد حرفهای مار و سوسمار را موش هم می شنید موش کجا بود ؟ موش توی همان صخره لانه داشت . دلش برای مار سوخت و با خودش گفت : از جوانمردی به دور است که به او کمک نکنم . با این فکر مار را صدا کرد و گفت : هر چند تو دشمن موش هستی اما اگر قول بدهی که با من و بچه های من کاری نداشته باشی تو را در لانه ام پنهان می کنم . مار قول داد و به لانه موش خزید ، خار پشت هرچه گشت مار و سوسمار را پیدا نکرد و برگشت .

 

سوسمار از سوراخ بیرون آمد و مار را صدا کرد و گفت : بیا بیرون . خطر تمام شد یکی از موش ها را خودت بخور و یکی را بنداز پایین من بخورم . مار گفت : برو دیگر هیچ دوستی و رفاقتی میان من و تو وجود ندارد . من می خواهم با موش دوست باشم . سوسمار خندید و گفت : ما هر دو خزنده ایم . موش بیگانه است .

 

مار گفت : تو بی وفایی . موش با وفا است . من هرگز به آنها آسیبی نخواهم رساند . دل موش آرام گرفت . از آن به بعد هر وقت بخواهند ارزش وفاداری را مثال بزنند می گویند ( بیگانه اگر وفا کند خویش من است ) .

ضرب المثل قدیمی:( بیگانه اگر وفا کند ، خویش من است)

داستان ضرب المثل :

   یکی بود ، یکی نبود . ماری بود و سوسماری . آنها با هم دوست بودند ؛ از  صبح تا عصر توی بیابان می گشتندو شب هم که می شد؛ توی یک سوراخ می خزیدند . 

نزدیکی های آن ها ،موشی لانه داشت . موش با هوش که همیشه می ترسید یک وقت  آن دو تا چشمان شان به موش و بچه هایش بیفتد و کارشان زار شود .

موش خبر داشت که مارها از خوردن موش لذت می برند .

 در کنار آنها ، موجود خطرناک دیگری هم زندگی می کرد که دشمن مار و سوسمار به حساب می آمد . (خار پشتی )

که دلش برای خوردن یک مار و سوسمار خوشمزه ، لک زده بود . 

از قضای روزگار ، یک روز خار پشت از جلوی لانه آنها عبور کرد و صدای مار و سوسمار را شنید .

بسیار خوشحال شد و به فکر شکار آنها افتاد . با این فکر به لانه آنها حمله کرد و مار بیچاره و سوسمار بخت برگشته دشمن را بالای سر خودشان دیدند و به سرعت به طرف صخره ها خزیدند .

 سوسمار که تند تر از مار حرکت می کرد؛ شکاف سنگی را پیدا کرد و خودش را توی آن چپاند . مار هم به آن شکاف سنگ رسید و به دوستش گفت : کمی جمع و جور شو تا من هم بیایم توی شکاف سنگ پنهان شوم.

 

سوسمار گفت : شکاف سنگ باریک است و دیگر جایی برای تو نیست . مار گفت :  اگر کمی خودت را جمع کنی برای من هم جا هست ؛زود باش ؛عجله کن الان  است که خار پشت برسد و مرا بخورد . سوسمار گفت : پس زود باش فرار کن . اگر تو فرار کنی و دنبال تو بیاید ؛ من هم  از شرش خلاص می شوم . هر چه مار التماس کرد؛فایده نداشت.

 

سوسمار میگفت : هر کس باید به فکر خودش باشد .

موش هم ،   حرفهای مار و سوسمار را   می شنید .

موش کجا بود ؟ توی همان صخره لانه داشت . دلش برای مار سوخت و با خودش گفت : از جوانمردی به دور است که به او کمک نکنم . با این فکر مار را صدا کرد و گفت : هر چند تو دشمن موشها هستی ، اما اگر قول بدهی که با من و بچه های من،  کاری نداشته باشی ؛  تو را در لانه ام پنهان می کنم . مار قول داد و به لانه موش خزید ، خار پشت رسید به دم در خانه موش؛ولی هرچه گشت مار و سوسمار را پیدا نکرد و به لانه خود برگشت .

 

وقتی آبها از آسیاب افتاد ؛ سوسمار از شکاف سنگ بیرون آمد و مار را صدا کرد و گفت : بیا بیرون . خطر رفع  شد؛ یکی ازآن  موش ها را خودت بخور و یکی را هم بینداز پایین ،تا من بخورم . مار گفت : برو ؛ برو ؛دیگر هیچ دوستی و رفاقتی میان من و تو وجود ندارد . من می خواهم با موش دوست باشم .

 سوسمار خندید و گفت : ما هر دو خزنده ایم . موش با ما بیگانه   است .

 

مار گفت : تو بی وفایی .ولی  موش با وفا است . من هرگز به او و بچه هایش آسیبی نخواهم رساند . 

دل موش آرام گرفت . 

و از آن به بعد هر وقت بخواهند ارزش وفاداری را مثال بزنند ؛ می گویند:

                                                                                       ( بیگانه اگر وفا کند خویش من است ) .