نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

دکترعابدی

یکی از مردان نیک روزگار دکتر حیدرعلی عابدی ریاست دانشکده پرستاری و مامایی در مقطعی و نماینده اصفهان در مجلس در مقطعی دیگر و فعلا ریاست دانشکده پرستاری دانشگاه آزاد است.روزی ازش خواهش کردم برای اسکان تایپیست دانشکده(که زنی تنها با یه فرزند دختر نوجوان بود) به کمکم بیاد.گل کاشت .چون دستش به لحاظ ...باز بود.ازین تریبون میگم ازش متشکرم.خدا خیرش دهد .انسان والایی است.

اما اسکان خانم تایپیست در مجموعه شهید پاکدل (مجتمع مسکونی کارکنان)بود.و در بهارستان آپارتمانی (به شکل اجاره به شرط تملیک)برای خانم تایپیست را رقم زد.نور به قبر پدر و مادرش ببارد .روی منو گرفت.

عصبانیت بیمارم کرده

دیروز دکتر گفت :  چی تو را عصبانی می کنه ؟دوباره تحت درمان فشرده دارویی قرار گرفتم.

نیمه شب بارانی

از نیمه های شب با صدای ریزش باران  از خواب بیدار شدم،دلم پر میزد شال و کلاه کنم برم زیر  بارون دعا کنم.ولی به خوبی واقف بودم یکی دوتا همسایه ها با لباس راحتی الان تو حساط مجتمع دارند با هم گپ می زنند و بارش باران سر شوق شان /اورده(قبلا آزموده بودم).

لذا تا ساعت 4:30 خوابیدم و از شش و هفت دقیقه به اتفاق همسر جان رفتیم پیاده روی.گرچه ایشان با قدم ها بلند از من پیشی میگرفتند ولی بد نبود .شاید دو سه مرتبه در عمر 40 ساله ازدواج مون با من پیاده روی صبح آمده باشد .او بیشتر 4تا 5 عصر می رود پیاده روی و تک و تنها.


پی نوشت :گرچه معلمی هم کرده ام ،بیشتر خود را پرستار می دانم.روز معلم (استاد)  مبارک

دانشجویان پرستاری سال های قبل ـ دوران مربی گری ـ برایم پیم تبریک می فرستند.

روز پر از خبر

امروز از ساعت 5:45 دقیقه صبح پیاده روی (ورزش در مجموعه ورزش ) و صبحانه خوردن 

عصر هم نوبت پزشک خون دارم

 فردا نوبت پزشک جراح عمومی

 و امروز دعوت به باغ برادر شدم از نیم ساعت دیگه


بر گردم به خیر و خوش بیشتر می نویسم.


پی نوشت:


روز های یکشنبه و سه شنبه و پنج شنبه میتونم برم مجموعه ورزشی از 6 تا 7 صبح با جمع هجده نفره خانم ها ورزش صبحگاهی که عالی بود .

قدم زدن روزانه حداقل 3500 گام که رفتم و خوشحالم.

نوبت هر دو دکتر را هم رفتم و به خیر گذشت .

باغ داداشم هم رفتم چاغاله و گوج سبز برام چید و با خاله باز گشتیم خونه خاله که زودتر از من رفته بود باغ

اتمام حجت

وقتی تصمیم همسربرای ازدواج با من از نظر خودش قطعی شد(«  سال ۱۳۶۱»),مامان در یک اقدام...(هرچه شما اسمش را بذارید) ،به ایشان فرمودند :«آشپزی کردن نمی داند،گفته باشم».

من تا همین اواخر پس لرزه های گفته مامان را که حس می کردم بهشون گِلِه می کردم.

در توجیه اقدام خود می فرمودند:«می خواستم خیلی انتظار ازت نداشته باشه ».

جالبه که هنوز که هنوزه همسر به من دیکته می کنند:(« املت را اینجور که من میگم درست کن.»)