از بچگی با روزنامه به عنوان خواندنی آشنا شدم و متوجه شدم هر روزنامه پا ورقی داره، صفحه حوادث داره و یاد داشت سر دبیر داره.آنچه مرا به خود جذب کرد به خاطر ماهیت هیجانی اش ، صفحه حوادث بود.در دوران دانشجویی متوجه شدم یکی از بخش های بیمارستان های عمومی بخش روان پزشکی است که بیماران خاص دارد.وسوسه می شدم به ان بخش سرک بکشم ولی درب ورودی ان قفل بود و فقط پرسنل خود بخش حق راهیابی به ان را داشتند.وقتی سال ۶۲ در سن ۲۴ سالگی و شش سال بعد از دوران دانشجویی کار آموز بخش روان پزشکی شدم شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودم.متاثر از اینکه یک انسان چگونه اینقدر مسخ می شود که ...(نگویم بهتر است).
همسرجان، اولین کسی بود که متوجه تغییر حالات من شد.او نگران شده بود که نکند من از ازدواج با او پشیمانم.
...
بماند
امروز که از خواب بیدار شده ام به خاطرم آمد که اگرچه این بخش با حوادث کم و بیش هیجانی اش دوران سختی در زندگی من رقم زد ولی سوژه های نوشتن و تحلیل شخصیت ها عطش دانستن من را فرو نشاند.
به یادم آمد ایران را که به دلیل بیماری اسکیزو فرنی با لباسی پاره پاره(شرابه،شرابه)بر لب جاده روستای بین راهی شان ایستاده دستش را جلوی ماشین عبوری می گیره ماشین سوارش می کند و بعد از چندین روز گم شدگی او به عنوان فردی گیج و منگ که آگاه به زمان و مکان نیست در مشهد یافته میشه و به خانواده اش باز گردانیده می شود در حالی که مورد سو استفاده جنسی قرار گرفته.
همسر به خانه رسید عصر بودگفت لباس بپوش با هم بریم بیمارستان فیض(مرکز دانشگاهی چشم پزشکی)کارگر کارخانه مان بستریه ببینیمشو تو سفارشش را به پرستاران بخش بکنی تا من رو سفید شوم و سر بلند.گفتم من مربی بخش روان پزشکی بیمارستان های الزهرا و خورشید و فارابی هستم و در مرکز چشم پزشکی فیض آشنا ندارم کسی آنجامرا نمی شناسد و در ثانی از من کسی توصیه نمی پذیرد و آنچنان شناخته شده یا با آبرو نیستم که کسی سفارش و توصیه از من بپذیرد.گفت توممسک هستی کاری از دستتبرآید هم انجام نمی دهی مصداق به گربه گفتند...(بوق)ات درمان است خاک را پاشید روش .بی گفتگو راه بیفت.نومید و بی انگیزه لباس پوشیدم و به دنبالش راهی بیمارستان فیض(مرکز چشم پزشکی دانشگاه اصفهان) شدیم.وقتی در آنجا وارد بخش شدیم مسئول شیفت عصر که مرد جوانی بود از صندلی ایستگاه پرستاری بلند شد جلو آمد و باخنده به من خوشامد گفت و سلام داد سوآل کرد شما کجا؟اینجا کجا؟اشاره کردم به همسر که ایشان خواسته اند همراهیشان کنم تا کارگر کارخانه شان را که بستری شده در بخش شماست ملاقات کنیم فرمودند اسم بیمار حادثه دیده(گاو در چشمش شاخ زده بود)همسر نام شان را که بردند پرستار با احترام تا اتاق بیمار بستری شده همراهی مان کردند و تا به بیمار مورد نظر رسیدند گفتند که شما بیمار خاص ما بودید و قرار بود توجه ویژه به شما داشته باشیم و الان دیگه حتما بهتر و بیشتر مراقبت خواهید شد که مربی محترم دوران تحصیلم قدم رنجه فرموده اند و تشریف آورده اند بر بالین تان.چی فکر می کردم چی شد
همسر را اطمینان بخشیدند که ما پرستاران به وظیفه خود آشناییم و تعهد سپرده ایم از جان و دل بیماران بستری را مراقبت کنیم ولی چون شما به همسرتان امید بسته بودید و از ایشان انتظار داشته اید به نیابت از ایشان هم که نزد ما عزیز و محترم هستند دو چندان خدمت خواهیم کرد.
در بازگشت همسر در ماشین میگه نگفتم تو خیرت به کسی نمی رسد در جاییکه فقط همراهم بودی و کاری نکردی.گفتم من در ازای محبت هایی که به دانشجویان داشته و دارم انتظاری ندارم و اگرآنها جبران محبت می کنند ذات قدر دان خودشان هست .حالا خوبه تو نا امید نشدی ولی آیا ممکن است کسی کارگر زحمت کش را که در اوقات فرقت خود گاو داری و کشاورزی میکند مورد بی مهری قرار دهد؟
خبر مهم آنکه آن چشم کارگر حادثه دیده دیگه چشم نشد برایش و بعد از تحمل روزهای سخت بستری الان در قید حیات است و همچنان ممنون دار همسر محترم.
میدانم باور همسر را باید قدر بدانم ولی برای خودم و دانشجویانم در رشته پرستاری همه مردم به یکسان عزیز هستند.
خوندن مجله ای به نام صهبا در سن 10 -11 سالگی(قصه های کودکان)آغاز یواشکی خوندن های من و اثر خواندن بردانشم وبینشم شد.اون روزها تکرو بودم بر خلاف یک همسن خودم(مذکر)که اسمارتیز هاش را تک خوری می کرد و به کسی تعارف نمی کرد.یادمه بازی هایی هم با خواهر درخانه طناب بازی و لی لی)و با برادر های کوچکتر عصر ها(گرگم به هوا) و با برادر بزرگترم و خواهر(هفت سنگ ) می کردیم.کم کم کارهایی مث خرید نان(به دلیل کنکوری شدن داداش بزرگ)به گردنم افتاد .مامان که از جهار سالگی امر می فرمودند اتاق ها را چارو بزنیم(من و خواهروقتی 4-5 ساله بودم)و ظرف ها را بشوییم (هر صبح با خواهر) در سن 9 سالگی.الان که 66 سالگی را تمام کرده ام برایم داشتن مستخدم خیلی سخت است.شاید کار کردن از نظر من تفریح باشد ولی وقتی در خدمت نوه جونی ها ساعت ها می ایستم انرژیم به زیر صفر می رسد و آن چنان درخواب فرو می روم انگار بیدار شدنی در کار نیست.همین دیشب 6 ساعت خواب فوق عمیق داشتم به طوریکه وقتی در ساعت 2 از خواب بیدار شدم(وتا الان نخوابیده ام) زمین را چسبناک حس می کردم وحتی غلتیدن در خواب هم سخت بود برام.
خدا را یاد کردم در نیمه شب که بیدار شده بودم و برای عزیزانی دعا کردم که سختی های شان بی پایان به نظر می رسد.
حالا دیگه وبلاگ هاست که تا فرصت کنم می خونم.گرچه نظری ندهم.
همسرم گناه خواب موندن اش و دیر رسیدنش به محل کار را گردن من می اندازد