نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

داستان بابا غصه خور

 را استاد علی صفایی حائری حکایت می‌کنند که زبان حال بسیاری از ما است. ( از هر چیزی رنج می برد و با هر چیز غصه برایش می رسید) یک روز عیالش گفت: آخر این که نشد کار. پاک از دست می روی!! بیچاره می شوی!! یک روز تو بی غصه و ناراحتی نبوده ای!! امروز در خانه بمان که لااقل چیزی نبینی و چیزی نشنوی و یک روز راحت باشی. قلیانش را چاق کرد و سماورش را آتش انداخت و بساطش را کوک کرد … که یک روز بی رنج بگذراند. بابا غصه خور، دیگر چیزی نمی دید که رنج ببرد و حادثه ای نمی شنید که غصه بخورد. همه چیز بر وفق مراد بود … که ناگهان از پشت دیوار از بیرون خانه شنید … که دو نفر عابر با هم می گویند: « فلانی، دیشب ماده الاغش کرّه آورده … اما کره اش نه دم دارد و نه گوش … » بابا غصه خور بر سر خود کوبید که بیچاره شدم ! زنش هر چه فکر کرد، دید طوری نشده . با تعجب پرسید: کجایت درد می کند؟ چه پیش آمده؟ بابا فریاد زد: جایی ام درد نمی کند . مگر نشنیدی که گفتند: کره الاغ فلانی نه دم دارد و نه گوش؟ زن دادش در آمد که به درک ! نه دم داشته باشد و نه سر؛ به من چه؟ به تو چه؟ تو چرا غصه می خوری؟ بابا گفت: همین است که می گویند زن ناقص عقل است . آخر تو نمی فهمی . این کرّه بزرگ می شود . زنک گفت: خوب بشود ! بابا ادامه داد: یک روز بار رویش می گذارند . زنک گفت: خوب بگذارند … بابا صدایش لرزید … که از این کوچه ی ما عبور می کند … زنک گفت: خوب بکند . به تو چه؟ بابا نالید: همین، نمی فهمی . همین جا زیر بار از پا در می آید و می افتد … زن هر چه فکر می کرد، چیزی نمی فهمید . پرسید: خوب به تو چه مربوط؟ بابا گفت: این که دیگر معلوم است . مثل روز روشن است، مرا صدا می زنند که کمکشان کنم . من می خواهم این الاغ را بلند کنم . آخر چه کار کنم؟ کجایش را بگیرم؟ نه دم دارد که تکانش بدهم و نه گوش دارد که بلندش کنم . آخر من چه خاکی بر سرم بریزم؟!
راستی هنگامی که فکر ضعیف شود و خیال بارور گردد، از کاه کوه می سازیم و از هیچ وحشت می کنیم و به خاطر هیچ، کنار می کشیم و خود را می خوریم . نداشتن ملاک ها، عشق و خود خواهی، تنهایی، ضعف و پراکندگی، جهل و حیرت، تخیل نیرومند و فکر ضعیف، این ها عواملی هستند که سستی و زبونی و ترس و کناره dگیری و احتیاط و بدبینی را به وجود می آورند.

ترسیدن ما خود همه از بیم بلا بود(چُغُلی)

آیا شده از دست کسی عصبانی باشی چُغُلی  او را بکنی؟

تو مرام شما چُغُلی کردن هست؟

اوایل ازدواج که سن جوانی ام بود ، خیلی مراقب بودم دست از پا خطا نکنم ، مبادا همسر به پدرم  چُغُلی مرا بکندمتاسفانه اما همسر ازین ترس من مطلع بودند و هر چند وقت یکبار هشدار میدادند پدرت را ببینم چُغُلی ات را خواهم کرد.(تلافی کردم من نیز)

 دیدم همواره در دلنگرانی به سر بردن چاره نیست،  دل را به دریا زدم و در آخرین تلاش شان گفتم: بفرمایید ، این گوی و این میدان،  <<بیار آنچه داری ز مردی و زور >> .ایشان به پدر جان فرمودند:  دختر شما چنین می کند،  چنان می کند. پدرجان سوآل کردند : در توجیه رفتار خود چه داری  که بگویی ؟انگار لطف فرموده بودند فرصت دفاع به من داده اند .در پاسخ ایشان گفتم : روزی که اجازه دادید ازدواج کنم با ایشان ،آخرین روزی بودکه به شما امور من مربوط نباشد ، خود دانم و ایشان.زدی ضربتی،ضربتی نوش کن شعار من در برابر همسر بود .دلم زمانی خنک شد که پدرجان جمع را ترک کردند و همسرسوآل کردند:  پدرجان!پاسخ من چه می شود؟ پدر بسیار آزاد اندیش و محترم بنده به داماد خود فرمودند:<< مال بد بیخ ریش صاحب اش>>، بگذارش و برو شما را به خیر ،ما را به سلامت>>و از آن موقع بود که نه ایشان و نه خانواده شان از من نزد خانواده خودم چُغُلی مرا نکردند ، اما تا دل تان بخواهد به عالم و آدم که رسیدند گفتند:  ایشان چنین می کند و چنان می کند که آن دیگران هم نصیحت میفرمودند:<<با با کوتاه بیا، کمی سازگار باش>> که جواب دندان شکن من این بود<<صلاح و مصلحت خویش ،خسروان دانند> >.

استفاده از مکانیسم فشار اجتماعی برای نفوذ بر دیگران کارساز است.

آشنایی با بخش روان پزشکی

سال 1357 رو به اتمام بود که من با بخش روان پزشکی آشنا شدم

.در بیمارستان نور یه بخش بود که زن و مرد بیمار مبتلا به اختلال روان،  در اتاق های مجزا ولی در یک بخش ، بستری بودند .

خانم استاد ما زنی چاق و قد بلند و آمریکایی بود که هر صبح با یه خمیر شیرینی به بخش وارد می شد و برای بیماران بستری کیک و دونات درست می کرد و البته بیماران و ما دانشجویان را هم به کار می گرفت .

یکی از همکلاس های ما دختر جوان و البته زیبایی بود با موهای بلند،  که چون دوست داشت از نوع خوب پرستار در بخش روان پزشکی قلمداد شود ، یک پیرمرد چوپان بستری شده را انتخاب کرده بود به عنوان سوژه مورد مراقبت .(بیمار با تشخیص بیماری ،سرخوش)

او دست و صورت  پیرمرد را می شست ، دستی به ریش هاش می کشید و تماشایش می کرد.

 استاد مان که همسر یک پزشک ایرانی در رشته داخلی بود او را ازین کار منع می کرد ، توجیه اش هم این بود که اگر زیاد از حد به بیمار از جنس مخالف خود نزدیک شوی و او دل از دستش برود(به خصوص هم که روانی است و مجاز به هر نوع عکس العمل است)،من نخواهم توانست کمک ات بیایم و مرا مربی با عملکرد ضعیف در بخش قلمداد کرده از ادامه کار منصرف می کنند .

صبا (همون دختر)تاسف می  خورد که نمی تواند به استاد خود،  میزان یادگیری مراقبت در بخش روان را ، درس پس دهد.

سلامت روان

روان شناسان در دنیا سلامت روان  را چگونه توضیح می دهند؟

اگر کسی پاش تو کفش شماست با این توجیه که ریگی به کفش شماست

 از سلامت روان برخوردار هست ؟یا نیست؟

حکایتی از سعدی
 

یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت.

 فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده به در کنند.

 مسکین برهنه به سرما همی‌رفت.

سگان در قفای وی افتادند.

خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود،

عاجز شد.

گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته!

امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید.

گفت: ای حکیم!

از من چیزی بخواه.

گفت: جامهٔ خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی.

رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.

امیدوار بود آدمى به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبای  پوستینی بر او مزید کرد و درمی چند