نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

سفر زیارتی

بیست و هشتم دی ماه هوس مسافرت به سرش زده،اونم سفر زیارتی،از من هم دعوت کرده همراهش برم.

مایل به رفتن نیستم چون هوا سرد هست و لی سوار قطارشدن را دوست دارم.

همسرجان میگه باید کسی پیدا بشه تو را از خانه در بیاره،اینجور پیش بری ،میمیری.سفر به مشهد که همیشه آرزوت بود،حالا چی شده ناراحتی؟

بلیط قطار تهیه کرده ،هتل رزرو کرده ،اومده میگه،مامان هیچ مشکلی پیش نمیاد نگران نباش.گرچه عاشق دوتا بچه اش هستم،ولی به صلاح نمی دونم تو این فصل سرد شهر غریب بره.اما کو گوش شنوا؟پیاده روی اربعین را هم موافق نبودم برود ولی خانواده اش را تنها گذاشت و رفت و با بیماری ریه برگشت،در حالی که اسباب کشی به خانه جدید داشت،نمی دونم چرا هر کار دوست داره می کنه و وقعی به مصلحت اندیشی من نمی گذاره..هیشکی با من موافق نیست،همه بهش میگن هر جور راحتی،هرجور صلاح می دونی عمل کن.انگار نه انگار من نگرانش میشم.

خودش را عاقل می دونه.دلم برای بچه هاش می سوزه که چاره ای ندارند از با او بودن.اما همسر جانش هیچ اظهار نظری نمی کنه.دلم میخواد تنهام بذاره.ولی دور و برم می پلکه.ساعت پنج عصر به مقصد مشهد سوار قطار میشیم خودش و همسرش و باباش و بچه هاش دارند عازم میشن و من را خِرکِش کنان می برند.از ساعت دو نصفه شب خواب از سرم پریده،کاش به خیر بگذره،حوصله ندارم.گوشه امن خونه را به هر جابی و انجام هر کاری ترجیح میدم ولی او معتقده هرچه جمع و جور تر بشی باز فکر می کنی دراز به دراز هستی من باید ببرمت.

،روز مادر

همه روزها روز مادر هست.

فردا ۲۳ ماه دی ،دخترهای با سلیقه  با هدیه دم در خونه مادران شان هستند.امسال برای خرید کردن،  لباس گرم هدیه دادن مناسب تر است البته مادرا انتظار دارند بچه ها سلامت بودن خود را هدیه دهند به آنها.پس مراقبت از خود را به ما دران خود هدیه دهید.

به مادرت جفا کنی،به دیگران چها کنی؟

به دانشجویان دختر می گفتم با مردی ازدواج کنید که مادرش را دوست داشته باشد.

البته چون جای پسرا رو چشم ماماناست،و قاعدتا جای عروس خانوم هم رو چشم آقا داماد،مادر شوهر از عروس دلِ خوشی ندارد.

با خودم قرار گذاشتم وقتی ازدواج کردم با مادر شوهر خوب تا کنم ولی از اونجا که این گونه قرار ها باید دو طرفه باشد مادر همسر از همه جا بی خبر فرمودند اجازه نمیدم رابطه من و پسرم را شکر آب کنی.

زندگی که همواره باید مراقب حد و حدود بود چقدر سخت است.تا سال نود و چهار که مادر همسر در سن ۸۲ سالگی به رحمت خدا رفتند دومین فرزند هم بیست و چهار ساله بود و ما با مهربانی در خدمت مادر همسر.ولیکن ایشان هرگز از ازدواج پسرشان ابراز رضایت نکردند و ما گاو نُه ۹ مَن  شیر.

خدا را شکر که اگر سخت بود ولی تاب آوردیم.



عروس شهری

مامان, دختر اول مادر بزرگم بودوتو خونه عزت و احترام زیادی داشت به خصوص نزد پدرش.اونو دادند به یه مرد دهاتی.پدر عزیزم اصالتا ترک فریدن بود که پدر بزرگش کوچ  از شهر و دیار خود را آغاز کرده بود به شهر اصفهان .او  در روستا های مسیر رسیدن به اصفهان برای پسران و دخترانش همسر انتخاب کرده بود.

درود بر پدر بزرگ با همت ام.که او در روستایی متفاوت از پدرش سکنی گزید و پدرم و دو برادر و دو خواهرش را با کمک همسر،، فارسانی ،،خود مستقل از پدرش تربیت کرد.

خانواده ای بزرگ در روستای باغ ابریشم که امروزه تبدیل به شهر ابریشم شده است .

اما حیف که پدرم در سن هشت سالگی یتیم شد و با کمک مادر و برادر دوازده  ساله اش برای خواهر کوچکترشان که چند ماهه بود شرایط رشد را فراهم آوردند.

اگر زیبایی اندام و قوت و قدرت پدرم نبود عمرا می توانست مادرم را از مادر بزرگ حسابگرم خواستگاری کند.

شکست عشقی پدرم او را سر لج انداخته بود تا مادرم را که ده سال از خودش جوانتر بود از مادر و پدرش خواستگاری کند ،اینجوری دختر عمه اش را از ندادن دختر به او پشبمان می ساخت .خودش بارها به مامان می گفت مادرت پیشنهاد داد تادخترش را بگیرم و مامان از دست مادر  خود و پدرم خشمگین می شد.

در هر حال ته دل بابا قند آب می کردند که زنی زیبا و جسور از خانواده ای خوب، نصیبش شده ،اما حیف که سفر مامان به مکه برای حج واجب، بدون او باعث وحشت و نگرانی اش شد و قلبی شد و از ۶۸ سالگی تا ۷۵ سالگی در رختخواب بیماری افتاد.

روزی از اینکه در شهر خانه ای ندارم تا بتوانم سر کار بروم، غمگین گوشه ای نشسته بودم.بابا زیر گوشم زمزمه کرد، زانوی غم به بغل نگیر دخترم،پس اندازی در بانک دارم که برایت خانه ای مناسب میخرم.

اگر اونبود تجربه رفتن به ایلام در زمان جنگ را پیدا نمی کردم، چون مامان برادر بزرگم را واداشته بود مانع اعزامم به صحنه های جنگ شود. ولی پدرم گفتند تا پدر دارد کسی نمی تواند برایش تعیین تکلیف کند .میخواهم دخترم آزاد باشد ،تجربه کسب کند.بابا ببخش مرا.اگر نتوانستم محبت های ات را جبران کنم.اشک و آه

برف

پنج سانتیمتر برف زمین ها را سفید پوش کرده است.از ساعت چهار صبح که تصادفا از پنجره بیرون را تماشا کردم و متوجه بارش برف در شب گذشته شدم،هی وسوسه شدم برم تو برفا.کاش برهنگان را برف آزار ندهد.شرمندگی برای اونا که نتوانستند برهنگان را در برابر برف و باران و سرما تجهیز کنند .مردی را می بینم که بدون کاپشن مناسب و کلاه ،داره طول خیابان را طی می کند ،برود ایستگاه اتوبوس .تاسف از ناتوانی برای رساندن کاپشن و کلا ه به او.

تو برفا یه دختر کوچولوی مدرسه ای حین سوار شدن به سرویس مدرسه اش لیز خورد و افتاد زمین.صدای گریه اش تا این بالا طبقه چهار می رسد.یه اتوموبیل با سرعت رد شد و برفای آب  شده را پاشید به دختری که در ایستگاه اتوبوس وایستاده و فریادش را در آورد.هنوز پرنده ای نمی بینم در حال پرواز باشه.شاخه یه درخت زیر بار سنگین برف شکسته شده افتاده تو پیاده رو.نگهبان مجتمع مسکونی روبرویی را می بینم داره برفا را پارو می کنه تا جاده ورودی به مجتمع مسکونی شان  همواره شود.