از ساعت دو و نیم ظهر دیروز تا دوازده ظهر امروزدسترسی ام به بلاک اسکای دچار مشکل بود.هیشکی خبر نکرد چه شده بود.
امروز روز خوبی بود.
دوماه ،مانده به سیزدهم فروردین،
تازه داره برف میاد.لحظات آخر سحر روز جمعه ،سیزدهم بهمن است.
دیدن صحنه بارش برف چه زیباست!حتی برف پراکنده.
لباس گرم پوشیدم رفتم زیر آسمون تا حظ ببرم از بارش برف.
دعا هم کردم تا مستجاب بشه در لحظات رحمت پروردگاری.
خاطره دوستی در شبی برفی بیادم اومد.
برام پیام گذاشته بود :
«ببخشید نظرم رو میگم ،حس میکنم از اون آدم توقع نداشته ای که بهت همچین حرفی رو زده باشه.
نمیخوام از عملکردش دفاع کنم.،اما آدما گاهی یک عملی رو انجام میدن، بدون اینکه از عواقب آن خبردار بشن. مثلا دارند رانندگی میکنند و از تو چاله پر از آب رد میشن ،که آب را می پاشند به یک عابر پیاده. ممکنه اصلا متوجه نشی و بری. قطعا اگر متوجه میشدی عکس العمل متفاوتی می داشتی... اما بدون اینکه حواست باشه اثرش را رو لباس اون شخص گذاشتی و رفتی... اون شخص هم نمیتونه رنجی را که تحمل کرده تا به خونه یا یک محل امن رسیده رو فراموش کنه...
حالا تصور کن من ی که آب را پاشیدم رو طرف، برم یک دنیای دیگه و مدام این صحنه از جلوی چشمام رد بشه و بهم بگن اون شخص هنوز نتونسته صحنه ای که تو خالقش بودی رو از ذهنش پاک کنه و بدتر اینکه دستم هم از چاره کوتاه باشه و نتونم جبران کنم.اگر سخته فراموش کردن و یا بخشیدن طرف، بقول دوستان ،«از کنج ذهنت بریزش بیرون»به نفع خودت لا اقل.
چون دیدم رنجیده ای ،نخواستم همین جوری بگذرم.
صبح روز چهارشنبه را در حالی شروع می کنم که...
بماند
توکل بر خدا
پی نوشت:
از ساعت ۱۱ تا ساعت دو در بازار چرخیدم شاید بتوانم لباس مناسبی برای مجلس عروسی پسر پیدا کنم.
نتوانستم به قبول برسم.
لباس جدید نخواهم خرید.
قصه نوشتن های یه خطی از زندگی یه خانمی که فلان تجربه را پیدا کرد،گاهی به خودت هم تلنگر می زنه.
توقصه هات از خودت تعریف کن.خودت را تحسین آمیز معرفی کن.بگو یه خانم بود،که خیلی شجاع بود،از هیچ چیز نمی هراسید،خیلی نازنین بود،با ترس غریبه بود،ترس را،میترسوند،میگفت جرات داری بیا جلو تا در آغوش خود بفشارمت.له بشی.
عزیز زیبای من !
ما یه کودک درون داریم که با گفتگوی درونی باید پرورش اش دهیم ،نازش را بکشیم،قربان صدقه اش بریم.تا رام ما باشه،سرکشی نکنه،پا به زمین نزنه،نق نزنه،ارضای روانی بشه،به کودک درونت کارت آفرین بده ، وقتی شیرین زبانی می کنه،بگو نازشست ِِخودم که در دیار غریب یه تنه حریف بودم،پسرم را هم مث گل بار آوردم .
نازنینم !
.ممنون که از جلسات درمان روان هم مینویسی .تجاربت برای منهم مفید است.تراپیستت تایید کرد که خودت هم شامه ات خوبه و میتونی متوجه بشی ،در واقع به نوعی روان شناس هستی اگر نه برای روایت،اما به خوبی برای رعایت.
شاید تجارب خوب درگیر شدن چرخ دنده هات با حوادث واقعی زندگی ، آبدیده ات کرده است اینچنین، که من دوست داشتنی تلقی ات می کنم.
دیده ام که بعضی ها انگار ماکت آدم هستند و زندگی در امن و امان ، آنها را غیر واقعی کرده است.تو سرد و گرم چشیده ای.گاهی برای بچه ها قصه بنویس.
بگو :« یه خانوم گل بود که رفت سر چشمه آب بیاره،تو آب چشمه دید، چه خانم رعنا و زیبایی هست اونجا ، گفت ۰:کاش من شکل این بودم»،غافل از اینکه خودِخودش در آب زلال چشمه دیده می شد ولی باور نمی کرد میشه این قدر زیبا دیده بشه.
رفته بودیم تهران تا با عروس خانوم و مادرش و پسرم بازار برویم.قیمت ها برای تازه عروس و داماد غوغا میکرد.قند خونم افتاد و ...
پسر نازنینم نگران شد
همسر میگه :<< حاشیه امن خود را چسبیده بودی و خبر نداشتی چه به سر مردمی است که باید زندگی کنند.>>
خدایا به فریاد مردم برس.
دیگه ،منو معاف کردند از همراهی عروس و داماد؛ (تا در خوش خیالی خود باقی بمانم.)
اما شبها خواب از سرم می پره و بیدار میشم میگم :<<چی میشه آخر این گرانی ها؟>>
دیروز دکترم (برای کنترل دیابت ) ، میگفت :<< بر من مبرهن است افسرده شده ای.>>
میگفت :<<شاد باش .عروسی در پیش داری.باید با دمت گردو بشکنی>>.
خدایا!کمک