نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

از هوش مصنوعی یه سوآل پرسیدم و واقعا خوشم امد چون نمی دونستم جواب آن را.

حتما شما هم این بیت شعر را جایی خوانده اید یا از کسی شنیده اید 

«چو دانی و پرسی ، سوآلت خطاست.»

طرح سوالم اینجوری بود:«چرا در حالی که خودش میدونه جوابش چیه تو وبلاگش نوشته ...»؟

هوش مصنوعی با آب کشیده ترین کلمات پاسخ داد:«آدما دوست دارند با هم ارتباط بگیرند تا حس تعلق به جمع شان ارضا شود.معما طرح می کنند در قالب سوال از همنوع خود تا همنوع شان تقلا کند تلاش کند جواب شون را بدهد و اون وقت مباهات می کنند یه جلسه پرسش و پاسخ داشتیم وهمدیگر را به چالش کشیدیم».

شما هم نیاز به تعلق را سرچ کنید بخونید قشنگه

گفته بودم رفتن به تهران تو برنامه ریزی های همسر هست.جمعه ساعت شش صبح راه افتادیم .جاده تماشا کردن را دوست داشتم.چهار بار در جاده زدیم کنار.مرتبه اول صبحانه خوردیم.مرتبه دوم بستنی.دفعه سوم سوغات تبریز خریدیم و نرتبه چهارم یک ساعت مانده به تهران بنزین زدیم و نوشابه خوردیم و ...

بعد از سه ماه و نیم پسرم را دیدم.وعروس خانوم را که ح م ل ا ت  ماه قبل حسابی  نگران وناراحتش کرده بود

نیمه شب وقت دعاست.دعا می کنم همه ما خوانندگان وبلاگ های همدیگر در فضای مجازی تحت حمایت های پروردگارمان باشیم و از هر دغدغه ای که مانع خواب شیرین مان می شود به سلامت عبور کنیم.شما ومن.دیدن خوابی خاص از عمق خواب آرامش بخش به در آورد مرا.خدا خدا می کنم به خوابی عمیق فرو رفته باشید؟

به دوستم فاطی در غم از دست دادن پدرش ،تسلیت میگویم.

کسب انرژی با حضور در گرد همی( بعد از 46 سال از آغاز دوستی در دانشگاه)

دیروز عصر(ساعت( 5:17)رسیدم خونه مهین خانم( مسافری از سفرحج بازگشته).

با تعجب گفتم : «انگار سالها پیش سفر حج را رفته بودی و عنوان حاج خانم داشتی!»

 گفت :« آره با همسرم رفته بودم و هر دومون حاج هستیم این دفعه با ارثی که از مادرم به من رسیده رفتم سفر حج(فیش خریداری کردم 150 میلیون)تا مادر عزیز از دست رفته ام در آن جهان به داشتن دختری چون من ببالد»(زیارت به نیابت از مادر).

وقتی رسیدم آن یکی مهین(مامان حمیده و صفیه)را دیدم که زودتر از من (ساعت 5:10)رسیده بود.قرارمون با دوستان 5 عصر بود.هنوز لباس خوشگلای مخصوص دور همی را برای خود زیبا نشان دادن بر تن نکرده بودم ()که سیمین ونسرین ومینو هم همزمان از راه رسیدند و مرا غرق بوس کردند.

حالا تو این هیر و ویر ، حمیده دختر مهین (سر پرستار بخش نوزادان)هی به موهای من ور میره تا از رو صورتم کنار بزنه و صورتم را خوب تماشا کنه و هی بگه :«خاله جونم چقدر کم پیدایید ؟».

لحظاتی بعد زنگ درب خونه به صدا در آمد و این دفعه فریده(سر پرست سابق بخش ارتوپدی الزهرا)با نوه سومی خوشگلش ازراه رسید.همه مون ذوق نوه اش را کردیم که موهای مواج طلایی اش دور و برش ریخته بود وهی میگفتیم :«وای،چه دختر خوشگلی!»که فریده گفت  : «بابا جان!پسره ».حالا همه اعتراض که چرا تو این گرما با این موهای رها آوردی اش؟دختر هم بود باید موهاش کوتاه می بود چه رسد به پسر و دچار بحران هویت میشه بچه.اونم با لهجه تهرانی اش(4 ساله)تمنا می کرد:« دست به من نزنید».فریده گفت :«سه روز قبل از ج.ن.گ 12. ر و ز ه به اصفهان رسیده اند با تمامی وسایل و لوازم خونه شون و خونه براشون اجاره کرده ام در نزدیکی خانه مان».همه شکر خدا کردیم.

صاحب خانه(مهین)با دخترش شیما و همسایه طبقه بالایی شان(مستاجرشان)مشغول پذیرایی از ما بودند (با فالوده گرمک و گیلاس و هلو و موز و خیار و چای  ) که صدای در آمد و پروین هم به جمع ما پیوست و جمع مان جمع(کامل)شد.

همهمه ای بود؛ هر کدام از من سوآل می کردند:« چرا اینقدر لاغر(خوش تیپ)شده ای؟» و من هم می گفتم :«به خاطر رفتن مامان(فوت نازنین ترین عشق زندگیم)»و اونا می فرمودند:« حالا تو این جمع کدام از ما مادرش را دارد؟ خدا بیامرزد مامان خوب و مهربونت را که درب خونه اش همیشه به روی ماها باز بود و سفره اش پر».

خلاصه کمی ایراد سخن کردم(راجع به علل افسردگی ما خانومای ایرانی(ارتباطات خاص مون)که همه لب به اعتراض گشودند :«همین فکرا را داری که...».

خلاصه سه ساعت و نیم گذشت و با اکراه از جا پاشدیم و ساندویچ اولویه خورده و نخورده  خانه مهین را برای نزول اجلال همسرش خالی کردیم.(همسر دوستم سمنانی و ناوی دریا بوده که سالهاست به خاطر مهین و سه بچه اش به سمنان برای زندگی بازنگشتهو الان دچار پارکینسون شده است).

کار کردن در بخش روانپزشکی برای من شرایطی را پیش اورد که...

تازه من فقط مربی دانشجویان در بخش بوده ام.

آیا مواجهه با آسیب های روانی زنان و مردان ،تاثیری روی مراقبت کنندگان اعم از پزشک ،روان شناس،کار  درمانگر،مربی پرستاری و دیگر خواهد گذاشت؟