سلام.صبح آخرین روز اولین ماه پاییز تون به خیر.روز خوبی پیش روی شما باد
چهار سال از فوت مادر عزیزم گذشت و من هر روز به یادش بودم.
با به دنیا آمدن من ،مادرم در سن بیست و سه سالگی خود صاحب دومین دختر(وچهارمین فرزند) خود شده بود و این آخرین پرستار در روزای تنهایی او(دوران کرونا)،واقعا پرستار بود(پرستار رسمی بیمارستان های علوم پزشکی اصفهان).چقدر از تربیت من خوشنود بود،زیر گوشم می گفت :«دیدی زحماتم ثمر داد و تو عصای دست پیری ام شدی؟کاش تو هم دختری برای روزای پیری خود می داشتی».
واقعا قند تو دلم آب می شد ، از کلام مهر آمیزش.
آخ که نبودنش چقدر سخته.بهش می گفتم :«اینقدر که دوستت دارم ؛چگونه تاب بیارم از دست دادنت را»؟میگفت:« با خودت بگو بذار از رنج زندگی رها شود با دل داغد ار و در فراق دو پسرش ،بهتره رخت سفر بر بندد ازین جهان.در فراقم اشک نریز تاب دیدن اشکاتو ندارم».
وقتی خواب بودم رو موهام نوازش دستاش را حس می کردم؛ بیدار می شدم؛می کفت:« اینقدر نخواب عزیزم».
پی نوشت /دراولین سالگرد مامان نوشت بودم:
مادرم سی ساله شده بودند؛ وقتی که در کلاس اول ؛یاد گرفته بودم بنویسم مامان.
مادرم هیچگاه مرا تنها نگذاشتند تا کلاس های دبستانم تمام شد و پایه های دبیرستان هم تمام شد و درس در دانشگاه (در مقطع لیسانس ) هم تمام شد و درس در دوره کارشناسی ارشد هم ...
مامان منتظر موندند. تا سی سال کار کردنم هم تمام شود و من باز نشسته شوم و بعد از یکسال با خیال راحت از اینکه بازنشسته شده ام ؛ به دیار باقی شتافتند. آیا حق نیست الان بدون آن مادر همیشه حامی، گریه را سر دهم؟
ولی امر ملوکانه این بود:گریه نکن.کسی نیست دلداریت دهد و من نظاره گر تو هستم.
وقتی مهمان از در میاد ناخودآگاه میگم وای خدای من!مامان
و مشغول پخت و پز می شوم.
باور بکنید یا نکنید فرق نمی کند برام:یه سفره رنگین جلوی مهمان ها باز میشه که همه از آن تعریف میکنند.آیا مامانا فرشته اند؟نزول اجلال میکنند؟ و سفره که چیده شد بر میگردند بالا و به نظاره می نشینند.
قربان محبت مادرا برم من
دیروز یکشنبه ساعت ۶ و نیم از خونه زدم بیرون به قصد آزمایشگاه (خون). هر ماه پزشک مرکز دیابت ویزیت ام می کنه.فرمود از پارسال تا حالا آزمایش خون رو پرونده ات نداری و من نمی تونم دارو بنویسم.افسانه اعتمادی فر پزشک عمومی مرکز دیابت هستند. فلذا رفتم آزمایشگاه .همسر جان خواب تشریف داشتند که رفتم ،فرمودند می رساندم ات. .گفتم رو پا وایستادن را بیشتر می پسندم حالا هنوز می تونم.
ساعت هشت و نیم خونه بودم صبحانه خوردم و ساعت یازده و ده دقیقه به قصد دیدار پزشک مغز و اعصاب بعد از مدتها رفتم درمانگاه محله مون.خانم دکتر مریم رهنما دیدنم کردند ببخشید ویزیت فرمودند و تا دو ماه دارو تجویز کردند.نوبت پزشک خون هم دو هفته دیگه است.ویزیت پزشک قلب را چهارشنبه همین هفته می رم.کار من شده ویزیت شدن.تا جوان بودم متوجه نبودم بدنم مراقبت می خواد حالا در سن ۶۶ سالگی ازین مطب به اون مطب تفریح من شده.تازه باید شکر خدا کنم دغدغه دیگه ای ندارم.
شنبه ۲۶ را در حالی شروع کردم که...معده ام از من گلایه داشت.آیا آنچه مرا می خورد باعث ناراحتی معده ام شده یا آنچه من می خو رم .
متوجه هستم این روزا توجه چندانی به آنچه می خورم ،ندارم .معده نازنینم! که تامین انرژی بدنم را مدیون تو هستم ،چرا حواسم به تو نیست؟
امروز شنبه ۲۶ مهر ماه است.
با ا این حساب فقط چهار روز به پایان اولین ماه پاییز مانده است.
چه سخت می گذرد ماه اول سال تحصیلی بر بچه هایی که بیش از سه ماه تعطیلی داشته اند.
بعضی پدر و مادرها قبل از آخرین امتحان در خرداد ماه برای فرزند خود برنامه ای جدید تدارک می بینند مبادا خوشی بزنه زیر دلشون و این جالبه.
اولین سال دبیرستانم در مهر ماه سال ۱۳۵۰ زبان انگلیسی را شروع کردم و این در حالی بود که بعضی همکلاسان تابستان سه ترم انکلیسی را در موسسه ایران /آمریکا خیابان عباس آباد گذرانده بودند.انصاف نبود نمرات کم از املا انگلیسی که می گرفتم چون حتی رسم الخط انکلیسی را به یختی انجام می دادم.همین دیشب خبری خواندم که در ماساچوست دختر چهار ده ساله با لگد به سینه کارمند ۵۴ ساله خوابگاه خود زده و باعث مرگ او شده.داشتم برای همسر می گفتم ،گفت این خبرا چگونه به گوش تو می رسد گفتم رو موبایلم میاد گفت خوشحال میشم اخبار انکلیسی خوندنت را می بینم.
آره از کلاس نهم ،حرف زدن به زبان انگلیسی در کلاس درس انگلیسی مون اجباری شد و همین برنامه باعث شد به خوبی موفق شوم در سال های بعد نمرات خوب بگیرم.خانم آذر زرقونی معلم زبان کلاس ما بودند و همسرشان آقای بقایی معلم زبان کلاس لیلا دوست من.هر دو زبان را خوب فرا گرفتیم و حتی در صد خوبی در کنکور ۱۳۵۶ زدیم.