نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

شرح یک قصه جانسوز

دیروز رفتم پیاده روی و سر راهم به مغازه داری(خانم)برخوردم که گفت همسرم بیمار روانی ناشی از جنگ است که می بریم بیمارستان صدر( در قیطریه) بستری اش می کنیم به مادرش علاقه فراوان داشته و از وقتی ایشان در اثر بیماری پارکینسون لال از دنیا رفتند همسرم دیگه از جا بلند نشد دو دختر( یکی ماما، یکی دانشجوی وکالت) دارم و یه پسر .

سه تاهم نوه دارم که یه دختر و یه پسر از عروسم و یه دختر از دختر م که مامایی فارغ التحصیل  است و جمعه خواهرم که کمر درد دارد مهمانم میشه و من همیشه ترجیح میدم میزبان باشم تا مهمان و قرمه سبزی را اینجوری درست می کنم (شرح دادند میزان سبزی ها) و در خانه ای زندگی می کنم که دو تا خواهر شوهر و یه برادر شوهرم در یک طبقه سهیم اند اما سه تا پسر بعدی از جمله همسرم که آخرین بچه است(وخودم هم اخرین فرزند مادرم بوده ام ) ،در همسایگی هم زندگی می کنیم و رابطه ما جاری ها با همدیگر خوبست گرچه برادر ها کنتاکت پیدا می کنند و اگر بدانید چقدر خوب است داشتن فرزندان خوب و نوه داشتن و با جاری ها در رفت و آمد بودن و میزبان خواهر و برادر شدن روزهای تعطیل .

جرقه ای در دنیای مجازی

خانم دکتر« لیلی »  در وبلاگ خود نوشته اند :

 « گیل پیشی جون» یه جمله نوشته بود که من رو به فکر فرو برد.

 نوشته بود :«  با یه دلخوری ، تموم دیوار خوبی‌های یه نفر رو خراب نکن.این شاید یکی از بزرگ‌ترین عیب و ایرادهای خودم باشه که وقتی از کسی دلخور میشم هیچ وقت برام مثل قبلش نمیشه».

ـ / (خوبه بگم )  ، هیچ آدمی تو این دنیای بزرگ خدا نیست که همه نیازهای آدم رو درک کنه و همیشه باهاش همدلی کنه. 

گاهی وقتها ، آدمها غیب میشن. به خلوت خودشون پناه می‌برن، یا اصلا با کسانی که بیشتر باهاشون هماهنگ اند  ، دمخور میشن. خیلی وقتها همین آدمها دور می‌زنن، دور می‌زنن، دور میشن، بر می‌گردن  و... 

اگه آدم دنبال کسی می‌گرده که همیشه باهاش همدلی کنه و به حرفهاش گوش بده ، اون آدم ،  یه درمانگر خوب و حرفه ایه، نه یک دوست یا همسر یا پارتنر یا هر چیز دیگه ،که این روزا بهش میگن. 

واضافه فرموده اند :

«یادم باشه ، کسی رو که تو همه سختی ها کنارم موند و مث یه فانوس تو تاریکی ، راهم رو روشن کرد  ، به خاطر این که دیگه نمی‌خواد برای من وقتی اختصاص بده و خسته است  ، از زندگی ام حذف نکنم. فقط به خواسته‌اش احترام بگذارم و فاصله بگیرم.برای دوستانم ، وظایف سنگین اخلاقی ،  تعیین نکنم و خوب بودن رو  ، یه وظیفه ندونم.»

خدا را شکر که« گیل پیشی» جون ,  سبب خیر شدند خانم دکتر« لیلی » سخنان نغز بنویسند ومن استفاده ببرم.

زنده باشید دوستان وبلاگی ام.

روز پرستار مبارک

در چنین روز دانشجویانی  به من تبریک میگویند که که هنوز با من  در ارتباطند.

سال ۱۳۶۴ روز پرستار ، بیمارستان ،  در بخش ارتوپدی بدون کمک،شیفت  بودم که تلفن زنگ زد ،  وقتی با بی میلی گوشی را برداشتم ،  خانمی از پشت تلفن بی مقدمه گفتند :  «روزتون مبارک»،خستگی از تنم خارج شد.

سفر مسافرا بی خطر باد

از روز پنج شنبه ساعت ۴ عصر تا الان یکشنبه ساعت ۶ صبح (۶۲ ساعت)در تهران هستم.سفر به پایتخت،باعث شده برنامه تغذیه ام دچار تغییراتی شود.کنار پسرم روزا خوب میگذره.

سفر ما ساعت ده صبح ،از اصفهان شروع شد تا ساعت ۱۱:۱۵ صبح که  در نطنز توقف کردیم و استراحت کوتاهی کردیم.

سپس(۱۳)ظهر در جایگاهی بنام کاسپین ناهار خوردیم (از خونه آورده بودم )و در جایی بنام مجتمع خدماتی خلیج فارس(۶۵ کیلومتر مانده به تهران ) بنزین زدیم و راه را ادامه دادیم.

دقیقا یادم نیست چه ساعتی بود که در بزرگراه بسیج تهران ،روبروی بیمارستان بعثت ،(دقیقا جلوی درب بیمارستان) ، زیر پل هوایی  عابر پیاده ، گرفتار در تصادفی زنجیره ای شدیم ولی آسیب ها به بدنه ماشین وارد شد و جان های مان  در سلامت کامل ،باقی ماند(اما شدت ضربه از صندوق عقب له شده و چراغ های شکسته شده جلو اتوموبیل )رنح بدنی و روانی برای مان به جا گذاشت.

پسر دومم خودش را برای کنکور به آب و آتش نمی زد و اجازه نمی داد پدرش تحریصش کند میخواست ازاد باشد درس بخواند شد ،شد.نشد هم نشد.

اما پدرش از روش تطمیع و تهدید استفاده می کرد که او وقعی نمی نهاد.

نتیجه اش هم این شد که دانشگاه تهران رشته دامپزشکی قبول شد.