دیروز رفتم پیاده روی و سر راهم به مغازه داری(خانم)برخوردم که گفت همسرم بیمار روانی ناشی از جنگ است که می بریم بیمارستان صدر( در قیطریه) بستری اش می کنیم به مادرش علاقه فراوان داشته و از وقتی ایشان در اثر بیماری پارکینسون لال از دنیا رفتند همسرم دیگه از جا بلند نشد دو دختر( یکی ماما، یکی دانشجوی وکالت) دارم و یه پسر .
سه تاهم نوه دارم که یه دختر و یه پسر از عروسم و یه دختر از دختر م که مامایی فارغ التحصیل است و جمعه خواهرم که کمر درد دارد مهمانم میشه و من همیشه ترجیح میدم میزبان باشم تا مهمان و قرمه سبزی را اینجوری درست می کنم (شرح دادند میزان سبزی ها) و در خانه ای زندگی می کنم که دو تا خواهر شوهر و یه برادر شوهرم در یک طبقه سهیم اند اما سه تا پسر بعدی از جمله همسرم که آخرین بچه است(وخودم هم اخرین فرزند مادرم بوده ام ) ،در همسایگی هم زندگی می کنیم و رابطه ما جاری ها با همدیگر خوبست گرچه برادر ها کنتاکت پیدا می کنند و اگر بدانید چقدر خوب است داشتن فرزندان خوب و نوه داشتن و با جاری ها در رفت و آمد بودن و میزبان خواهر و برادر شدن روزهای تعطیل .
خانم دکتر« لیلی » در وبلاگ خود نوشته اند :
« گیل پیشی جون» یه جمله نوشته بود که من رو به فکر فرو برد.
نوشته بود :« با یه دلخوری ، تموم دیوار خوبیهای یه نفر رو خراب نکن.این شاید یکی از بزرگترین عیب و ایرادهای خودم باشه که وقتی از کسی دلخور میشم هیچ وقت برام مثل قبلش نمیشه».
ـ / (خوبه بگم ) ، هیچ آدمی تو این دنیای بزرگ خدا نیست که همه نیازهای آدم رو درک کنه و همیشه باهاش همدلی کنه.
گاهی وقتها ، آدمها غیب میشن. به خلوت خودشون پناه میبرن، یا اصلا با کسانی که بیشتر باهاشون هماهنگ اند ، دمخور میشن. خیلی وقتها همین آدمها دور میزنن، دور میزنن، دور میشن، بر میگردن و...
اگه آدم دنبال کسی میگرده که همیشه باهاش همدلی کنه و به حرفهاش گوش بده ، اون آدم ، یه درمانگر خوب و حرفه ایه، نه یک دوست یا همسر یا پارتنر یا هر چیز دیگه ،که این روزا بهش میگن.
واضافه فرموده اند :
«یادم باشه ، کسی رو که تو همه سختی ها کنارم موند و مث یه فانوس تو تاریکی ، راهم رو روشن کرد ، به خاطر این که دیگه نمیخواد برای من وقتی اختصاص بده و خسته است ، از زندگی ام حذف نکنم. فقط به خواستهاش احترام بگذارم و فاصله بگیرم.برای دوستانم ، وظایف سنگین اخلاقی ، تعیین نکنم و خوب بودن رو ، یه وظیفه ندونم.»
خدا را شکر که« گیل پیشی» جون , سبب خیر شدند خانم دکتر« لیلی » سخنان نغز بنویسند ومن استفاده ببرم.
زنده باشید دوستان وبلاگی ام.
در چنین روز دانشجویانی به من تبریک میگویند که که هنوز با من در ارتباطند.
سال ۱۳۶۴ روز پرستار ، بیمارستان ، در بخش ارتوپدی بدون کمک،شیفت بودم که تلفن زنگ زد ، وقتی با بی میلی گوشی را برداشتم ، خانمی از پشت تلفن بی مقدمه گفتند : «روزتون مبارک»،خستگی از تنم خارج شد.
از روز پنج شنبه ساعت ۴ عصر تا الان یکشنبه ساعت ۶ صبح (۶۲ ساعت)در تهران هستم.سفر به پایتخت،باعث شده برنامه تغذیه ام دچار تغییراتی شود.کنار پسرم روزا خوب میگذره.
سفر ما ساعت ده صبح ،از اصفهان شروع شد تا ساعت ۱۱:۱۵ صبح که در نطنز توقف کردیم و استراحت کوتاهی کردیم.
سپس(۱۳)ظهر در جایگاهی بنام کاسپین ناهار خوردیم (از خونه آورده بودم )و در جایی بنام مجتمع خدماتی خلیج فارس(۶۵ کیلومتر مانده به تهران ) بنزین زدیم و راه را ادامه دادیم.
دقیقا یادم نیست چه ساعتی بود که در بزرگراه بسیج تهران ،روبروی بیمارستان بعثت ،(دقیقا جلوی درب بیمارستان) ، زیر پل هوایی عابر پیاده ، گرفتار در تصادفی زنجیره ای شدیم ولی آسیب ها به بدنه ماشین وارد شد و جان های مان در سلامت کامل ،باقی ماند(اما شدت ضربه از صندوق عقب له شده و چراغ های شکسته شده جلو اتوموبیل )رنح بدنی و روانی برای مان به جا گذاشت.