نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

معاینات دوره ای

ساعت شش و نیم لباس پوشیدم برای رفتن به مرکز دیابت.همسر جان گفت صبر کن با هم بریم.ساعت 7:33 دقیقه رفتیم ساعت دوازه ربع برگشته بودیم خونه.دکتر مخصوص دیابت ام در دومین سال دوباره نوار قلبم را خواست اکو قلب و آزمایش خون و معاینه چشم پزشکی .هرچی میگم خانم دکتر خوبم والله.قبول نمی کنه میگه مسئولم مانیتورت کنم.میگه به نظر افسرده می رسی.گفتم پسر دوم داره داماد میشه .این یعنی مامان خداحافظ.شاید ته دلم غمی نهفته باشه.

دیروز باران امروز ابر

چگونه به نوشتن آغاز کنم؟

نوشتن مکنونات قلبی باعث برون ریزی احساسات می شود.حمل بار احساسات اعم از شادی و غم انرژی بر است.چه بهتر که برون ریزی شود و احساس سبکی رخ دهد .بعضی ها واژه ای نمی یابند تا با آن پرده از راز دل بر دارند بعضی می ترسند واژه نتواند عمق حرف شان را بیان کند ولی بعضی وحشت دارند از نوشته شان علیه خودشان بهره برداری شود.اگر کسی را مسخره نمی کردیم اگر دست نمی گرفتیم اگر رحم داشتیم چه بسیار کسان می نوشتند.سهیلا طبع شعر دارد در اینستا با همون طبع قشنگ ترین نوشته ها را برای مادر و پدر و پسرش می نویسد دیروز دیدم با سگ پشمالو و کوچولوش در کنار زاینده رود عکس گرفته و در وصف وفای اون نوشته.عکس جالبی گذاشته بود و نوشته متناسب با منظره و خودش و سگش گذاشته بود ولی زیر ائن پیام هایی از دوستانش دیدم که بیم دارم کمتر بنویسد.سهیلا دکترای خود را از شهر شعر و ادب شیراز گرفته و پسرش را به خارج فرستاده مطمینم احساس تنهایی می کرده که نوشته هاش رنگ و بوی خاص داره.

بیاد پدرم که به گوش دادن( مشکلات دیگران ) تشویقم می کرد

خانمی می گفت از همسرم می رنجیدم ولی میذاشتم به حساب حساس بودن خودم و احساس شرم می کردم به همسرم خبر دهم رنجیده ام .کم کم ازش فاصله می گرفتم و دوری می کردم اون درباره ام فکرهایی پیدا کرده بود که عاشق کسی دیگر هستم و در نتیجه بد رفتار تر می شد و من خشمگین می شدم .روزی تابلو مورد علاقه اش را که چندین نسل دست به دست شده بود در خانواده پدری اش؛  زدم زمین، خرد کردم .به پدرش شکایت مرا برد و پدرش با دوست خانوادگی شان که روانپزشک بود تماس گرفت و با سر نسخه پیشنهادی او مرا بردند بخش روانپزشکی بستری کردند و پدر به پسرش نصیحت کرد طلاق مرا بدهد.

 وقتی در بیمارستان از زیر زبونم کشیدند از کی از دست همسرت ناراحتی پیدا کرده ای؟ و ...تازه پی بردند شاخک های حسی من کوچکترین لرزه ها را ثبت کرده .

درمانم کردند.

 حالا سه تا بچه دارم دو دختر و یک پسر و پدر شوهرم (استاد در رشته خود)فوت کرده و داماد و نوه هم دارم .ولی پسرم همانند من(مادرش)زود از کوره در میره ولی با حمایت پدرش و خواهراش و همسران خواهراش به خوبی زندگیش را می کند.شاید علت ناراحتی ام از همسرم این بود که او از خانواده ثروتمندی بود که با من از خانواده متوسط ازدواج کرده بود فقط چون خود را از غریبه ها پنهان می کردم مبادا موی سرم دیده شود یا ویژگی های زنانه اندامم به چشم بیاید.

امروز آن زن مرده است.

جشن روز پدر

در خانه ما،همه جایی مهمان بودند،جز من که با یاد پدر غمگین بودم.