تا حالا شده به هم بریزید.یعنی چه؟
رو خودم مثال می زنم.شاید شما هم تجارب نزدیک به تجربه من داشته باشید.
شنبه داشتم آماده می شدم ناهار درست کنم. که با شنیدن یه حرفی از همسر کاملا به هم ریخته شدم؛ به طوریکه دو پیمانه برنج و کلی مخلفات روی گاز با شعله تند سوخت و جز غاله شد.علاوه بر ضرر اقتصادی خونه را بوی سوختگی گرفت و به من ثابت شد حالم بد شده.افت عملکرد نشانه بد حال شدن انسان است (عملکرد من اشپزی بود که ناهار ما تبدیل شد به غذای مانده فریز شده)
در ایام نوروز من همش مشغول رفت وآمد با خانواده همسر بودم .یه روز یکی از برادر زاده هاش ما را دور از چشم بقیه دعوت کرد گرد همایی و خواهش کرد بقیه مطلع نشوند.به من خوش نگذشت و همسر جان فرمودندآن شب با ادا و اصول تو ، به همه بدگذشت و من به هم ریختم چون زیر بار نمی رود که ...بگذریم.
یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه کم کم بهتر شدم.
جالبه که امسال ماه رمضان با عید نوروز تلاقی داشت و بعد از مدتها(روزها) باز هم یاد ایام نوروز می افتم حالم بد میشه که چه سخت گذشت.افت عملکرد شغلی تحصیلی اجتماعی از نشانه ها آسیب روان است.
صبح از خواب بیدار شدم(خدا را شکر وگرنه از ترس اون کابوس مرده بودم)(گم شدن).
بیادم اومد تو تهران تجریش در حال راه رفتن تو بازار بودم که دیدم خرابه ای تاریخی غم انگیز در دور دست ها پیداست.
اگر به شما بگن:«آیینه»
به عنوان موضوع صحبت(نه موضوع انشا)،چی به ذهن تان می رسد؟
به ذهن من می رسد شعر :«دختر زشت»سروده «مهدی سهیلی».
خدایا بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
شعر دختر زشت مهدی سهیلی را در کتاب اشک مهتاب دیدم ،خواندم و از بر شدم.
شاید چون خود را مصداقی از دختران زشت جامعه می دانستم.
ولی بیت های آخر قشنگ بود
:«دلم بر زشتی صورت شکیباست»
از بچگی با روزنامه به عنوان خواندنی آشنا شدم و متوجه شدم هر روزنامه پا ورقی داره، صفحه حوادث داره و یاد داشت سر دبیر داره.آنچه مرا به خود جذب کرد به خاطر ماهیت هیجانی اش ، صفحه حوادث بود.در دوران دانشجویی متوجه شدم یکی از بخش های بیمارستان های عمومی بخش روان پزشکی است که بیماران خاص دارد.وسوسه می شدم به ان بخش سرک بکشم ولی درب ورودی ان قفل بود و فقط پرسنل خود بخش حق راهیابی به ان را داشتند.وقتی سال ۶۲ در سن ۲۴ سالگی و شش سال بعد از دوران دانشجویی کار آموز بخش روان پزشکی شدم شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودم.متاثر از اینکه یک انسان چگونه اینقدر مسخ می شود که ...(نگویم بهتر است).
همسرجان، اولین کسی بود که متوجه تغییر حالات من شد.او نگران شده بود که نکند من از ازدواج با او پشیمانم.
...
بماند
امروز که از خواب بیدار شده ام به خاطرم آمد که اگرچه این بخش با حوادث کم و بیش هیجانی اش دوران سختی در زندگی من رقم زد ولی سوژه های نوشتن و تحلیل شخصیت ها عطش دانستن من را فرو نشاند.
به یادم آمد ایران را که به دلیل بیماری اسکیزو فرنی با لباسی پاره پاره(شرابه،شرابه)بر لب جاده روستای بین راهی شان ایستاده دستش را جلوی ماشین عبوری می گیره ماشین سوارش می کند و بعد از چندین روز گم شدگی او به عنوان فردی گیج و منگ که آگاه به زمان و مکان نیست در مشهد یافته میشه و به خانواده اش باز گردانیده می شود در حالی که مورد سو استفاده جنسی قرار گرفته.