بر گزاری مهمانی روز پنج شنبه در ساعت 5 تا ساعت 9 شب باعث مسرت من شد.آنچه غمگینم ساخت اینکه نوه کوچولو(دختر 4ساله و مامانش به دلیل سرماخوردگی نتوانسته بودند حضور به هم رسانند.در گرد همایی عروس خانوما گفتگو کردند که پذیرایی به چه شکل باشد بهتر است و نهایتا تصمیم بر این شد هر ماه هر خانواده قابلمه به دست به خانه میزبان بیاید و حتی ظروف لازم را با خود بیاورد .مبادا...بالا رفتن و پایین آمدن های من هم نتیجه نداد که این برنامه ظالمانه است.قرار ماه بعد باغ برادر همسر در صورت سرد نبودن هوا(چون سیستم گرمایشی آنجا ناکافی است.).
سه شنبه صبح زود آفتاب که زد رفتم پیاده روی و تمام زمین های ورزش های (اسکیت و پینگ -پونگ و بد مینتون.والیبال،فوتبال نرمش صبحگاهی )پارک را که مشتری خاص خود را داشت طواف کردم و از انرژی زن و مرد و پیر و جوان شان کسب انرژی کردم.وقتی از خانه بیرون میزدم به خود می بالیدم که برای خروج از خانه هوای گرگ و میش را برگزیده ام و لی در منتهای تعجب دیدم از غافله ورزشکاران عقبم.
مرد لاغر اندامی را دیدم که سخت مراقبه را جدی گرفته بود.گروه ورزشکاران فرهنگسرای محله در زمین رو باز محاط در پرده برزنت صدایشان می آمد .پنج پیرمرد باز نشسته گوشه ای دنج با آهنگهای کوچه بازی نرمش های سبک میکردند.
هوا سردی دلنشینی داشت و خانمی با دستکش تند و تند راه می پیمود.یه خانم میان سال و محترم جلو اومد به من گفت:« مث من تنهایی؟»من معلم بازنشسته و از کاشانم ،اصفهان غریبم.همسرم هم اکنون در سالن ورزشی، ورزش میکند.بعد از احوال پرسی بامن دوست قدیم خود را دید و از من که هنوز مبهوت نگاهش میکردم خدا حافظی کرد و با او روانه شد .
حظ بصر و سمع هر دو وجودم را سرشار از نشاط کرده بود. به طرف نانوایی به راه خود ادمه دادم و با استشمام بوی نان بر قدم هایم افزودم و در صف یکی ها ایستادم و بعد از یک مشتری نان گرفتم و برای صرف صبحانه به سوی خانه روانه شدم.بر شادیم زمانی افزوده شد که قدم شمار را نگاه کردم ودیدم شش هزار و دویست گام زده ایم و خسته نشده ام.
این برنامه دو هفته بود تعطیل شده بود و زندگی را از سر گرفتم.
عروس خانم عزیزم زنگ زد :مادرجان!امروز نوه تان را نمیارم پیش تان ،منتظرم نباشید به امور خود برسید مادرم در کنارم هستند و امروز ایشان به مهد می رسانندش.باشد سه شنبه آینده شما را زحمت میدم.
وقتی به خانه رسیدم همسر جان تازه از خواب بیدار شده بود که به خانه رسیدم بساط صبحانه را آماده کردم و بعد از سختی روز قبل تخم مرغ نیمرو و زیتون پرورده و چای و نان تازه را در سفره چیدم.
عارفی گوید:
پاسخ چهار نفر مرا سخت تکان داد
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت
و من گوشهی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد
او گفت:
ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود...
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت
به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کردهای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم این روشنایی را از کجا آوردهای؟
کودک شعله را فوت کرد
و آن را خاموش ساخت
و سپس گفت:
تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا
که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد
گفتم: اول رویت را بپوشان
بعد با من حرف بزن
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بیخود شدهام
که از خود خبرم نیست
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
آخه اینا دیواره دور آپارتمان ها میسازند؟باز رحمت به دیوارهای خونه مادر بزرگم که از خشت و گل بود.رازها مخفی میماند.
حکایت عروس دوماد اصفهانی(همسایه مون) موقع تماشای فیلم ساعت هشت صبح:
خانومه:احمد رضا!این خانوم هنرپیشه ها را می بینی؛غصه نمی خوری زنت!(خودش)موهای به این قشنگی نداره؟
آقاهه:خیلی ساده ایا(ای ها)!فکر میکنی تا بزک ، دوزک شان نکنند؛فیلمبرداری از شون آغاز میشه؟
کاش همسر ها همیشه تازه عروس و تازه دومادباقی می ماندند.
روز پنج شنبه بعد از دو سال تعطیلی های جمع خانوادگی ،اولین گرد همایی در خانه ما تشکیل می شود.خانواده همسر شامل پنج برادر و دو خواهر و فرزندان شان به علاوه عرو س و داماد های یکی از آنها.
مادر همسر تا زنده بودند در گرد همایی با آش رشته وچای و شیرینی و ساندویچ ومیوه پذیرایی می کردند به کمک مستخدم شان.
همسر از مرغ به عنوان شام بدش میاد ولی برای من پخت مرغ سوخاری آسانتر از پختن آش رشته است.
حالا تا پنج شنبه.شاید از زینت خانم کمک بگیرم.