66 ساله شده ام.موارد خودکشی را دیده ام.علت اصلی آن هرگز مشخص نبوده.به قول روان پزشک بخش مسمومین اینها همه بهانه است .مولتی فاکتوریال(چند عاملی)است.علت واحد برای آن نیست.امروز ملیحه را دیدم .گفت پیش تراپیست می رم.به من گفته نوع برخوردهای پدرت در کودکی(که به خط کشی دفترت گیر می داده و تو دوست داشتی خط کشی کنی با حاشیه های پهن برای مشقات)باعث شد طوری رفتار کنی که کسی تذکرت ندهد.میگفت در محیط کارم حوصله بحث کردن ندارم هر کی هرچی بگه نه نمیارم.
در شصت و شش سال زندگی خود هرگاه دیدم کسی مورد اجحاف قرار گرفت و رنجید نگران شده ام.دور و بر من خبرهایی هست که باعث می شود به گوشه امن پناه ببرم مبادا چشمم ببیند و گوشم بشنود ولی پاک کردن صورت مسئله علاج نیست.باید با تلخی ها هم مواجه بشویم و راه حل هایی جستجو کنیم.خانمی بچه را در خانه خالی گذاشته و درب را قفل کرده و رفته تا هرچه میخواد گریه کند .بعد فراموشش شده و و وقتی بیادش آمده خیلی دیر بوده خدا را شکر آقایی در فامیل شان آمده سر به بچه بزند متوجه تنها بودن او شده برداشته برده خانه خود و مراقبت و محافظتش کرده و وقتی خانم بیادش آمده هراسان خودش را رسانده دیده این بچه سالم است ولی خیلی ترسیده و همراه با خوشحالی از دیدن مادرش باز به گریه کردن می افتد و این بار مادر بچه گریان را فقط می بوسد و عذر خواهی میکند بچه سن کمی دارد.زن میداند اثر بد رو بچه گذاشته شده.«رحم کنیم».«مهربان و باگذشت باشیم».«با گذشت و دریا دل باشیم».«در فرصت های به دست آمده خستگی به در کنیم».«به خطر لبریز شدن صبر خود توجه داشته باشیم».
تو مترو ایستگاه اول به سوی چشم پزشکی هستم.هم ساعت نه(۹) و هم ساعت ۱۰ و نیم دارو باید بخورم .با خودم آورده ام.شش قرص هم در خانه خورده ام.پیر مرد خلبان در ایستگاه اتوبوس گفت کارت نزن من حساب می کنم.بعد از پنج دقیقه هم صحبتی با من و دادن یک شوکولات.(جایزه).بهش گفته بودم از عرض خیابان رد شدی،موتوری از بیخ گوش ات رد شد،مراقب می بودی ،بهتر بود.تشکر کرد و شوکولات داد به پاس سفارش دلسوزانه)
کاش می یافتم ،کسانی از دوستان قدیم را که به هنگام گرد همایی محبت پَر و پَخش می شد و از آن جمع قصه ای بیرون نمی زد ،پس از مدتی.
این داستان را خانم« لاموت »در کتاب ” پرنده به پرنده ” نوشته است :
«سی سال پیش برادر بزرگترم که آنوقتها ده ساله بود، میخواست مطلبی دربارهی پرندهها بنویسد و برای این کار سه ماه وقت داشت. سه ماه، تمامشده بود و حالا دیگر موعد تحویل کار فرارسیده بود. ما برای گذراندن تعطیلات در کلبهی خانوادگیمان در «بولیناس » بودیم و برادرم پشت میز آشپزخانه نشسته بود. دورتادورش پر بود از کاغذ های کلاسور، مدادها و کتابهایی دربارهی پرندگان که لای شان هم حتی باز نشده بود. در چنین وضعی ، درحالیکه زمان میگذشت و او کاری از پیش نبرده بود، میدیدی که خشک اش زده و هرلحظه ممکن است اشکش سرازیر شود. بعد پدرم آمد و کنارش نشست. دستش را دور شانهی برادرم انداخت و گفت: « رفیق! پرنده به پرنده، دانه به دانه، یکبهیک. هر بار فقط دربارهی یک پرنده بنویس و تمام.»
این در واقع داستان خیلی از ما هاست. زمانی که میان انبوهی از مطالب و منابع نشستهایم و نمیدانیم نوشتن را چگونه شروع کنیم.
« قطعه قطعه کردن نوشتن، یکی از راه هایی است که با به کاربردن آن میتوانیم عادت نوشتن را در زندگی خود ایجاد کنیم».
چند روز میشه در شوک حوادث و وقایع طول ام.هفته ای که گذشت در صدر اخبار چه خوانده ام؟بر من چه گذشته؟
صبح شنبه که هیچ، تب داشتم .همسر یک لیوان آب پرتقال را از نیم کیلو پرتقال کم آب ، چگونه استخراج کرد و با محبت گفت «بنوش و استراحت کن و بد به دل راه نده».
.یکشنبه جواب آزمایش خون را گرفتم و رفتم به مطب پزشک دیابت . اونجا مشاهده جوانی را دیدم که بعد ازتزریق واکسن کرونا سر وکارش به مرکز دیالیز افتاده بود .دوشنبه و خرید میوه وسبزی،سه شنبه و دیدار نوه شیرین زبان ولطیف،چهارشنبه و سوپ عدس و قابلمه لبو،و پنج شنبه و پیاده روی در حیاط مجتمع و ملاقات مستخدمه بی خانمان همسایه و گفتن هاش از همسری که مسئولیت او و فرزند پسرش را نپذیرفته /هر کدام می توانست به نوشتن منجر شود، ولی فقط با نگران شدن ، فرصت نوشتن را از خود گرفتم.تو آشپزخونه میشستم و میپختم و بلند بلند متن نوشته هامو برای خود دکلمه می کردم ....
برام گفت :
نشان دادن احساسات ام آنهم وقتی که دچار افسردگی شده بودم، کار راحتی نبود.
اصلا حوصله هیچ چیزی را نداشتم.
می ترسیدم که به عنوان یک فرد ناسپاس تلقی شوم.
خودم را به خاطر طرز فکرم، مقصر می دانستم و می گفتم که من فرد منفی بافی هستم.
به خاطر افسردگی (عوارض آن), همسرم مرا ترک کرد. خدا می داند چقدر شب ها تا صبح روی تخت گریه می کردم و به خود می گفتم که او مرا ” آنگونه ” که بودم نتوانست تحمل کند .
در نهایت به من گفتند که قرص مصرف کن و یا پیش یک روانشناس برو تا حالت خوب شود.
دو سال پیش من مجدد ازدواج کردم.
به دلیل تجربه قبلی ام بسیار سخت بود که دوباره اشتباهات قبلی را تکرار کنم اما زمانی که مجددا دچار افسردگی شدم، باز هم عقب کشیدم و خودم را کاملا باختم.
اما اینبار تصمیم گرفتم با همسرم راجع به افسردگی و رفتارهای ناشی از آن ، صادقانه صحبت کنم.
با گذشت زمان ،بهبود زیادی پیدا کردم و با همسرم به نتیجه کلی ایی رسیدیم که میخواهم آن ها را با شما نیز در میان بگذارم.
آنچه به ما کمک کرد ممکن است برای همه کارساز نشود اما اینها راههاییهستند که ما پیدا کردیم و واقعا در پیشگیری از عوارض افسردگی کمک کننده بود.