نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

خاطره نه چندان ...

یه روز تو بخش روان پزشکی دیدم زن پیری در راهرو بخش راه میره و بلند بلند غر و لند میکنه.یه چیزی میگم،یه چیزی می شنوید.

(اون روز دانشجوها هم بودند).

رفتم نزدیک پیرزنه؛ گفتم :« چی شده عزیزم؟از چی ناراحتی؟(میخواستم نقش الگو برای دانشجوها داشته باشم).»

پیرزنه نه گذاشت ؛نه ورداشت.در حرکتی  سریع ،مقنعه ام را از زیر گلو تا سر ناف جر داد و گفت :« ازین ناراحتم.».

بعد هم پیروزمندانه خندید و رفت.

پرسنل پرستاری بخش که ازمن گلایه داشتند ؛هر هر خندیدند و گفتند:«خانم مربی!درین مواقع ما دم پر بیمار نمی رویم؛چون هر بلایی سرمان بیاره؛قوانین کار از ما دفاع نمی کنه ؛میگه این بیمار بوده و عذرش موجهه».

خب دیگه مقنعه نداشتم.

رفتم کار درمانی زنان تا یه بیمار(که خیاطی میدونست)با چرخ خیاطی کار درمانی درز مقنعه ام را بدوزد.

اما برام درس شد ؛دم پر بیمار پرخاشجو نشوم.

و حواسم به دانشجوهای متعجب و ترسیده هم باشه.

محبت و احترام دو نیاز روانی ماست.

دیروز برای پنجمین مرتبه رفتم فیزیو تراپی دست  راستم(که دفرمه  شده).خانم فیزیوتراپیست با سابقه است.میگه نوار عصب(نوار عضله)نداشته باشی که نمیشه.برو دکتر مغز و اعصاب (دستور فیزیو تراپی را پزشک ارتوپد نسخه کرده).تا ام.آر.ای(M.R.I)را ببینم.

تو روحیه ام اثر خوب داشته.شاید چون خانومه بینهایت زیباست ،شاید چون برای سلامتی ام دارم تلاش میکنم،شاید هم چون به من احترام میذارن.با شوق شال و کلاه می کنم و میرم.چون ساعت دوازه تا یک و نیم وقت دارم ،تدارک سفره ناهار گردن همسر جان می افته.وقتی می رسم خونه ،دوش آبگرم و بعد ناهار .خوشحالی این روزا زاید الوصف است.کاش همیشه اینقدر تحویل گرفته می شدم.خوبی این برنامه اینه قدم هم می زنم.فردا  قراره بریم باغ بابا و مامان مریم(همون که ماه محرم فوت شد در جوانی ومتولد 65 بود).

عروس خانوم ها روز دوشنبه و سه شنبه خونه من به ناهار و شام دعوتند.تا اون  روز انرزی ذخیره کنم.(عین مورچه ها که برای زمستان شان آذوقه جمع می کنند ؛دارم وسایل لازم را خریداری می کنم.).

خانواده جوان

امروز چهارشنبه نهم(۹)آبانماه لحظه شادی است برایم.دیروز معاف از درست کردن ناهار(همسرداوطلبانه  لوبیا پلو درست کرد)،رفتم خونه پسرم.تا نوه کوچولو را که با مهد تا حدی کنار اومده، از مهد بگیرم(مامانش تدریس داشت).

داداشش (طفلک),کلاس های آمادگی برای تیز هوشان(بعد از ناهار تا ساعت ۴) داشت.روز پر کاری بود برای خانواده شون.من هم رفتم شاید به عنوان  کمکی  در جریان تلاش هاشون قرار گیرم.

رودربایستی از کی داری؟

مهین همکلاس دوران  دانشگاهی منه.جمعه زنگ زده میگه:« خونه ای»؟میگم:« آره» .میگه :«من بیام خونه ات؟رودرواسی نکن ؛اگر امکانش نیست راست و حسینی بگو نه.حالم اصلا خوب نیست ؛نیاز دارم قبول کنی بیام اما نه به قیمت اذیت شدن خودت و خانواده  ات»

میگم  :«نه کاری ندارم اوضاع هم خوبه میتونی بیای من و تو ازین حرفا باهم نداریم »

بیش از نیم ساعت نمیگذره که صدای زنگ خونه منو می کشاند پشت آیفون ؛ می پرسم:« کی هستید»؟میگه:« مهین هستم »

در را باز میکنم. با یه جعبه شوکولات وارد خونه من میشه .میگه:  «همسرت خونه است»؟ میگم :« نه پیش پای تو رفت خونه برادرش که کسالت داره؛ جواب آزمایشش را ببینه و حالش را جویا بشه».میگه :« پس با خیال راحت صحبت کنم».

همون طور که میدونی ؛مامانم طبقه پایین و من طبقه بالا هستم .حوصله اش سر میره با زانوهای دردناک از پله ها میاد بالا ،   در را می زنه در را باز میکنم و با آغوش باز می پذیرمش.دخترم میره تو اتاقش و در را محکم می بنده ؛ شرمنده میشم جلو مامانم.بارها گفته« از مامانت خوشم نمیاد.»

میگم :« پس میخوای بگی بین دخترت و مادرت(دوتا عشق)گیر کرده ای»

میگه :« مامانم میتونه طبقه بالا را اجاره دهد و با پولش بهتر زندگی کنه ؛ چون نگران من و دوتا دخترمه ؛با کرایه اندک در اختیار ما گذاشته ؛ خیالم هم راحته وقتی شب کار (بخش نوزادان)هستم.دختر بزرگم مامانم را دوست داره،ولی این تهمت می زنه ؛که:« رودرواسی داری از مامانت».

بگذریم که من و مهین چه خوش ها با هم گذروندیم در مدت دو ساعت و چندی ؛ ولی وقتی داشت خداحافظی می کرد و میرفت گفت :«من اگه تو  را نداشتم چی می شد»؟

فیزیوتراپی دست برای رفع درد دارم.