ساعت شش و نیم لباس پوشیدم برای رفتن به مرکز دیابت.همسر جان گفت صبر کن با هم بریم.ساعت 7:33 دقیقه رفتیم ساعت دوازه ربع برگشته بودیم خونه.دکتر مخصوص دیابت ام در دومین سال دوباره نوار قلبم را خواست اکو قلب و آزمایش خون و معاینه چشم پزشکی .هرچی میگم خانم دکتر خوبم والله.قبول نمی کنه میگه مسئولم مانیتورت کنم.میگه به نظر افسرده می رسی.گفتم پسر دوم داره داماد میشه .این یعنی مامان خداحافظ.شاید ته دلم غمی نهفته باشه.
مبارک باشد
اگه وسط این دو تا گل پسر یک دختر هم بود الان کلی شادتر بودی
عروس هر چی هم خوب باشد جای دختر را نمی گیرد
خدا حفظ کنه فرزندان مون را
خواهر آخری منم ازدواج کرده و داره وسایل جور می کنه و من از رفتار مامانم می فهمم که نگران خانه ی خالی است
عزیزم،طفلک مردم مان
سلام.
فکر می کنم بعضی پسرها وقتی ازدواج کنند بهتر و بیشتر مادرشون رو درک می کنند.البته که بستگی زیادی به همسر یا عروس خانوم داره.
خدا حفظش کند و در همسر داری موفق و شاد باشد
رضوان جان دقیقا من هم همینو حس می کنم .
چه در مورد پیامی که برام گذاشتی چه در مورد پست هات داخل متن به متنشون دلهره ،ذهن آشفته و کمی کسالت و افسردگی می بینم .
اگر اشتباه می کنم بهم بگو .
موج عزیزم!گرانی به وحشتم انداخته دیگه مسئله ای نیست.تازه وقتم صرف مسائل دیگه میشه.
مادرشوهر بازی
موافقم