نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

سلام.

صبح تان به خیر.روز چهارشنبه خوبی داشته باشید.امروز قراره کلاس یوگا داشته باشم.همزمان نوه زیبا هم قراره مهمون خونه ما شود.این روزها  کمی تا قسمتی با انگیزه تر شده ام.صبح ها ورزش در پارک را ادامه داده ام ،ناهار سوپ  هم درست میکنم فقط دل نگران شرایط روزگار میشم.جنگ باعث ناراحتی مردم است.

سه شنبه ،دوم آبان ماه.

روز خوب و پر مشغله ای داشتم


داداش بزرگم

یکی از برادرانم که از من بزرگتر است در درس ریاضی مرا یاری داده و پس از آن من به خود امیدوار شده ام.قصه ازین قرار بود سال ۱۳۴۶ کلاس سوم دبستان بودم ثلث اول ریاضی را هشت گرفتم و داداش شبها درس خود را وانهادند و کمک ام کردند در ثلث دوم ریاضی را یازده شدم و باز ایشان رفتند سراغ درس های خود و من در ثلث سوم  باز ریاضی را هشت گرفتم.جالبه که آن سال تجدید نشده ام و قبولی در کارنامه ام بوده.جالبه بدانید من در سال نهم مجا زشدم رشته ریاضی ثبت نام کنم که این برادر فرمودند نه.گیر خواهی افتاد.تجربی شرکت کن.

من هرگز دانش اموزی  تاپ نبوده ام ولی متوسط بودم.حیف که بازیگوشی کردم و از فرصت ها بهره نبردم.طاهره بذر افشان پزشک کودکان همکلاسم بود وقتی درس جواب میداد حتی واو را جا نمی انداخت.

نابغه اعتضادی از شاگرد اول های کلاس را چند سال پیش دیدم گفت بعد از دیپلم ریاضی رفته آمریکا و دکوراتور داخلی ادامه تحصیل داده

تِم لباس ورزش

دیروز برام پیامک از خانم شمس اومد روزای دوشنبه زرد و بنفش بپوش صبحانه هم با زیر انداز بیار چون بعد ورزش،همه مون تو پارک بساط صبحانه دور همی داریم.دیدم من بلوز زرد و بنفش که  ندارم و زیر اند از هم در دسترسم نیست و دوست دارم صبحانه در خانه بخورم پس ورزش صبحگاه را نرم،که  خانم مهدوی زنگ زد گفت مهمان من و خانم رضایی (صبحانه),بیا رنگ لباس هم آزاده ،   میتونی سفید و صورتی هم بپوشی.