به نیمه دوم هفته نزدیک شدیم.مرداد ماه گرم کم کم رخت خود را برکشبده برود.آنچه ازش وحشت داشتم گرمای پیش بینی شده بود که پرش مرا نیز گرفت ولی به خیر گذشت.
مسافرای کوچولو سرماخورده رسیدند ،و آنچه من بیم داشتم که گرمای دهم مرداد با آنها مهربان نباشد
یادش به خیر مامان خوبم(خدایش هم بیامرزد)
,بهش می گفتم ،ازبس خوبی،کاش همسرم بودی،
،آرام جانی.آرام جان من بود.
لعنت به کرونا
لعنت به رنج هایی که بدنش را فرسودند و آماده رفتن کردند او را.
خودش ادعا می کرد ،مادرش در یازده سالگی به پدر دهاتی ام(با تاکید می گفت دهاتی),شوهرش داده البته که تمدن پدرم باعث شده او به خود ببالد که صراحتا به بابام بگوید دهاتی .
من که به پدرم هم بیشتر عشق می ورزیدم ،از صراحت کلام منع اش می کردم.می دانستم چون شباهت به خانواده پدری دارم خوشحال نیست.می دانستم ته دلش به خوبی واقف است بهتر از پدرم در فامیل شان ندارند ولی غلط مصطلح بود به مهاجران از ده به شهر به دلیل صنعت پارچه بافی،دهاتی شهر ندیده ، میگفتند.جالبه که دایی بزرگ من آنقدر لوس مادرش بود که برای گذران زندگی خود به او تکیه می کرد و پدرم مستقل تر بود.
مادر از بزرگواری و جوانمردی پدرم تعریف می کرد.اما داداش جون ها براش بسیار بیش از پدرم احترام داشتند و این مرا به شدت خشمگین می کرد .البته که می دانست پدرم حرمت برادر بزرگش را نگه می دارد و بر او با دیده اغماض می نگرد.
کاش دایی ها، مامان، بابا ،مادر بزرگ،هنوز از عرش مرا بنگرند تا بوسه ای نثارشان کنم.
مادرا نق زدن را از زمانی می آموزند که احساس می کنند خوشبخت نشده اند.اگر افکارشان را اصلاح می کردند احساس شان مثبت می شد.
بعد از اذان مغرب در حالی که عصرانه خورده بودم و نماز مغرب و عشا را خوانده بودم رفتم تو حیاط مجتمع تا جبران کم راه رفتن صبح بشود و در ضمن به دکتر تورج دهقان همسایه مون که تو حیاط رو صندلی نشسته تسلیت بگویم همسر 55 ساله اش خانم ابوطالبی خانه اش را به قصد بهشت ترک کرده .ازش سوآل پرسیدم حالا که پیش تون هست گفت دخترم و دامادم و پسرم و عروسم (فعلا)تا چند روز.
همسرم دستش را گرفت و تا دم آسانسور همراهیش کرد به خانه شان بر گردد .خانمی از در مجتمع رد می شد سوآل کرد خانمی که دم در مجتمع تان اعلامیه فوت اش را زده اید چه شد که ...؟گفتم ...گریه کرد و گفت مثل مادرم پارسال این موقع در اثر متاستاز به کبد و ریه.
گفت پرستار است در اورژانس بیمارستان و داره بر میگرده خونه .گفت یه پسر ده ساله داره و دارای یک خواهر خانه دار هم است گفت پدرش ازدواج مجدد کرده با زنی که پسری ده ساله دارد و 52 ساله است و مهریه اش را به اجرا گذاشته چون پدرش نظامی و سخت گیر است گفت مادرم جمع کرد و گذاشت و رفت تا مصادره هوو شود.
دیروز دیرتر راه افتادم رفتم پارک.خستگی ناشی از خواب سنگین مانعم می شد به خودم زور گفتم بی گذشت با خودم رفتار کردم گفتم خواب زیاد باعث بیماریه
امروز ولی
راحت تر توانستم بیرون بزنم به خصوص که تا ساعت ده صبح می توانستم در پارک بمانم.
خانمی را دیدم با کفش غیر ورزشی (مجلسی)داره راه میره با قد بلند و با هدفون در گوش هاش مادرش هم به دنبالش می دوید در واقع گفتم خانوم زیبا!مامانت به گرد پات نمی رسه آهسته تر دیدم تو گوشاش هدفون داره صدامو نمی شنود مادرش بهش رسید گفت دکترا داره از چین بر گشته افسرده شده دوتا بچه داره شوهرش قابل اعتماد نیست بگم حتی به من هم اعتماد نداره شوهرش هم دکتراش را از چین گرفته دوتا پسر 12 و پنج ساله هم دارند.خیلی گفت و من ننوشتم.در ذهنم دارم فقط
تازگی ها تا میام بنویسم،یه پیام ذهنی میگه
:« که چی؟».
میخوام بنویسم ساعت پنج و چهل دقیقه از خونه زدم بیرون به قصد پیاده روی ،پیام ذهنی میگه
:«به کسی چه»
نگاه به لباسم میکنم که چروکه ،پیام ذهنی میگه
:«صبر کن اتو کنی، بعد برو.اینو دیگه ننویس».
پیام ذهنی میگه
: ۶۵ سالته،فکر کردی بچه ای؟.نکنه میخوای برات کف بزنند که از خواب بیدار شدی مثل یه غنچه وا شدی »
منو کلافه می کنه.
منعم می کنه.
سرم داد می زنه .
تمسخرم می کنه
میدونم این پیام ذهنی مامور کی هاست.همونا که عمری تذکرم دادند و از دستم حرص خوردند که اعتناشون نمی کنم ،حالا سر از درونم در آورده و با صدای خودم، از زبون خودم،مانعم میشه.
حریفش نیستم
با من مچ میندازه
زورمون برابره
حریفمه
از پسش بر نمیام
اعتناش نمی کنم از در بیرون میره از پنجره تو میاد
لحنش را عوض می کنه
گاهی با تهدید
گاهی با تطمیع
هشدار میده
ایجاد شک می کنه
در اعتماد م رخنه می کنه
وحشت زده ام می کنه
باورش می کنم
شما بگین باهاش چه کنم؟
دیگه انگشتام یاری نمی کنند، بنویسم.گرچه پر از حرف ام .
انگار درد های انگشتانم همین مواقع پست گذاشتن، پیداشون میشه،
نه این مواقع بیشتر میشن.
یا به نظرم می رسد که بیشتر شده اند.