روزهای دوشنبه بعد از ظهر رو دو تا صندلی تو حیاط مون یه زن و شوهر پیر می نشینند و گل میگن وگل می شنوند آقاهه شمالیه و پیرمرد قشنگیه ،عاشق زنش تو دانشگاه تهران شده و ازدواج کرده اند و سالها با سه تا دخترشون تو قشنگترین خیابون شهر خونه و زندگی داشته اند.خانومه تک دختر مامان ۸۷ ساله اش هست که اوهم در همین مجتمع زندگی می کنه اگر به خانومه بگن «مادر »میگه :« من مادر شما نیستم, ، ببین مادرت را کجا ،جا گذاشته ای ؟» چون هنوز خود را جوان می داند.
هر سه دختر ازدواج کرده اند یه داماد ها همسرش را طلاق داده و بعد هم مرده ،یه داماد ها هم که خیلی تعریفش را می کند ،اونم مرده.
یه چشم ها و انگشتان یه پای خانومه ،دچار مشکل است و باعث غصه اش شده ،همش راجع به این دو عضو صحبت می کنه.دیروز منو تو حیاط دید با چشم گریون گفت :«همسرم بستری در بیمارستانه دعا کن مرخص بشه ،صندلی ها منو صدا می زنند ،الان نه(۹) روزه من بیمارستان را ول نکرده ام.»
شایعاتی شنیده ام که نمیخوام بگم، مبنی بر سو مصرف بعضی اقلام شادی بخش،که او را اسیر بیمارستان کرده.
امیدوارم خداوند دل همسر های گرفتار بیمار داری را شاد کنه.
دیروز رفتیم مرکز مدرس (مرکز نگه داری بیماران مزمن روانی).تو فضای زیبای بیمارستان که درختانی سر به فلک کشیده و زمین رنگانگ از گل و چمن بود ،ساختمان هایی برای نگه داری از بیماران وجود داشت. بیماران روانی که ظاهر اسفناکی داشتند، در فضای بیمارستان در زیر درختان لمیده بودند ،راه می رفتند ،خوابیده بودند و منتظر گذشت، ساعات صبح تا به موقع ناهار برسند .اتاق موسیقی درمانی بیماران مجهز به یک عدد ارگ بود و بیماران(هجده نفر)برای اجرای همخوانی، گرد هم جمع شده بودند، ولیکن بدون هیچ انگیزه ای ،دانشجویان را استقبال کردند .چهل و شش نفر دانشجو به همراه خانم مهرابی و آقای نوری مراهمراهی می کردند.بعد از دیدن بخش های جدید و قدیم بیمارستان راه بازگشت را تا دانشگاه در حالی طی کردیم که در چشمان دختران جوان اشک حلقه زده بود، گویی اندوه و ارعاب ،هر دو دانشجویان را در بر گرفته بود.مدتها از دوران دانشجویی ام گذشته بود ،بیست و شش سال پیش در همین بخش ،بیمارانی آفتاب سوخته، باعث احساس درد و غم ام شده بودند.
بیماران التماس می کردند، پول برای خرید سیگار به آنها بدهیم.فقط هم بستنی و سیگار را دوست داشتند.
کامنت از کاناداـ:«سلام ,
یعنی اینقدر وضع خرابه که وضع این بیماران اینطور فجیع شده ... تا ایران بودم ،خیلی دلم میخواست برم و توی مراکز این بیماران روانی تا حد امکان ،کمک کنم و به اصطلاح کار عام المنفعه بکنم ولی نشد ... یه سوال : آیا سیگار تاثیر خاصی روشون داره ؟! یعنی نمیشه این تنها خواسته این بیماران رو ،برآورده کرد ؟! البته ببخشید ولی من خیلی به رونشناسی و به خصوص روانشناسی بالینی علاقه دارم، ولی من هیچی از اینها سرم نمیشه ! ببخشید اگر سوالم خیلی مسخره هست !
ارادتمندرامین»