تازگی ها تا میام بنویسم،یه پیام ذهنی میگه
:« که چی؟».
میخوام بنویسم ساعت پنج و چهل دقیقه از خونه زدم بیرون به قصد پیاده روی ،پیام ذهنی میگه
:«به کسی چه»
نگاه به لباسم میکنم که چروکه ،پیام ذهنی میگه
:«صبر کن اتو کنی، بعد برو.اینو دیگه ننویس».
پیام ذهنی میگه
: ۶۵ سالته،فکر کردی بچه ای؟.نکنه میخوای برات کف بزنند که از خواب بیدار شدی مثل یه غنچه وا شدی »
منو کلافه می کنه.
منعم می کنه.
سرم داد می زنه .
تمسخرم می کنه
میدونم این پیام ذهنی مامور کی هاست.همونا که عمری تذکرم دادند و از دستم حرص خوردند که اعتناشون نمی کنم ،حالا سر از درونم در آورده و با صدای خودم، از زبون خودم،مانعم میشه.
حریفش نیستم
با من مچ میندازه
زورمون برابره
حریفمه
از پسش بر نمیام
اعتناش نمی کنم از در بیرون میره از پنجره تو میاد
لحنش را عوض می کنه
گاهی با تهدید
گاهی با تطمیع
هشدار میده
ایجاد شک می کنه
در اعتماد م رخنه می کنه
وحشت زده ام می کنه
باورش می کنم
شما بگین باهاش چه کنم؟
دیگه انگشتام یاری نمی کنند، بنویسم.گرچه پر از حرف ام .
انگار درد های انگشتانم همین مواقع پست گذاشتن، پیداشون میشه،
نه این مواقع بیشتر میشن.
یا به نظرم می رسد که بیشتر شده اند.
کاری نمیشه کرد تو ذهن همه مون غوغاست
فقط بهش بگید برو بابا
حریفش نمیشم.خودم را به اون راه می زنم و پست میذارم و سرزنش هاش را به جون می خرم.
و هر آن احتمال میدم زمینم بزند.
استاد توجهی به پیام ذهنی نکنید.
پیام ذهنیتون طناز هم هست.
مثل یه غنچه وا شدی، بانمک بود
بدی اش همینه که دانش خودم کمکش می کنه
ندای درون شکر زیادی میخورد
اهمیت ندین بهش
ندای درونم قشنگه ها