دیروز خونه نوه ها بودم تا ...
از نظر خودم روز جالبی بود.
خدا کند روز های جالب مان تکرار شود.
گرچه ده نفر از دوستام خواسته بودند در گرد همایی(کنار زاینده رود)حضور یابم؛ولی فرصت بودن در کنار نوه کوچولوی ناز را ، غنیمت شمردم.و روز پر بار باهم گذراندیم.
نوه جونی (دختر کوچولو)شاکی است داداشش که از مدرسه باز می گردد ؛ چرا باهاش بازی نمی کند.و داداشش هم توجیه داره که چون با دوستاش ، ساعت ورزش، مسابقه فوتبال داشته ؛ خسته است.
نوه جونی(دختر کوچولو)به پدرش شکایت می بره و از او میخواد داداشش را تنبیه کنه و رضایت هم نمیده باباش به بی اعتنایی داداش سزا ندهد.
(باباش می فرمایند: «پسر جان!اگر با خواهرت بازی نمی کنی و او را از خود می رانی ،پس قبول کن تو اتاق خودت پانزده دقیقه تنها بمانی».
نوه نازنین(پسر )که قضاوت پدرش را نمی پذیره بی اعتنا ، به مطالعه آزاد خود ادامه می دهد.
داستانیست داستان برخورد های نوه هایم باهم دیگرو با پدر ومادرشان.انگار این حجم از برخورد ها (و هیجانات ناشی از آن)در خانواده های جوان، دیگه از صبر و طاقت (تاب تحمل )من خارج است .با وجود این بعد دوازده ساعت (7 صبح تا 7 عصر)به سر رسید و به خانه (منطقه امن)برگشتم.
دیروز شاهد بارش باران و تگرگ بودم.هوای ابری و رگبار های پراکنده و رعد و برق رخ داد و من قدم زدم با چترزیر باران و تگرگ ها.نصیب تان شود تنفس در هوای بهاری.
روز بارونی با چتر زیر بارون در حال قدم زدنم.سحرکاه بود.با صدای باد همراه با باران از خواب بیدار شدم.برام حالب بود.ماه تو اسمان دیده می شد باد نی امد باران هم رکباری.حساب کردم دیدم دوساعت و چهل و پنج دقیقه پیش خوابم برده.(به خاطر خوردن قرص بیدار شده بودم)
یه دیالوگ در فیلم که به دلم نشست
یه دیالوگ در فیلم که به دلم نشست