نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

وای از سیاهی نامه عمل

اون روزا که دین و ایمان بهتری داشتم و از هرجا خطر سقوط ایمان ام میرفت، فرار می کردم ؛یادش به خیر .کاش خدا به خاطر آن روزها ، این من امروز را مورد عفو قرار دهد.

همسر جان  را خدا در جای خوب بهشت جای دهد(نوعی دعا) .زیرا در جوانی (اوایل ازدواج مان 27 ساله بود)می گفت :" من میخواهم در جهان دیگر « در بهشت » هم با تو باشم.با غرور می گفتم : «این دنیامو گلباران کردی، لطفا بگذار  آن دنیایم آسوده باشم» غافل از آنکه آنجا، همراه او نخواهم بود ؛چون او از دنیای خود استفاده بهتری کرده و اگر خدا شاهدی بخواهد؛  من نیز شهادت خواهم داد .کاش لا اقل از رو دستش  رونویسی (یواشکی)کرده بودم.

وقتی بخواهند به بهشت ببرندش(انشا الله)، التماس هم  کنم مرا همراه ببرد ؛چا ره ای نخواهد داشت جز بی اعتنایی به من.

چه غره بودم به خود!(ما غرک برب الکریم؟)«عربی بخونید»

کاش فقط به خاطر دلسوزی ام برای نوه  ام ،خدا عفوم کند که همین مرا بس.

پی نوشت:

روزی در دانشکده مردی جوان آمد فریاد زنان؛ (داماد همکارم) و حرفهای زشت می زد.

در اتاقم را بستم و سعی کردم آرام اش کنم.وبگویم این راهش نیست، به محل کار مادر زن بیایی و بخواهی آبرویش را ببری.

آن روز در دانشکده پیچید؛ چون ایشان(یعنی من ) نتوانسته درست راهنمایی ومشاوره  کند ؛به چنین مشکلی گرفتار شده.

و مادر محترم همسرآن مرد که صحنه را ترک کرده بود(همکار محترمه) ؛هیچگاه در هیج زمان یا مکان ،کلامی نگفت که  آن مرد داماد من بوده ،نه مراجع ایشان؛ و به خاطر مشکلش با دخترم(که به طلاق هم انجامید ) آمده و بلبشو به پا کرده .(یعنی گذاشت برای من شایعه ایجاد شودودهان به دهان...)؛که البته برای من هیچ اهمیتی نداشت(طلا که پاک است ؛چه منتش به خاک است؟) .

اما امیدوارم خدا مرا در کنف حمایت خود قرار دهد که در دفاع از خود، گذشت نشان دادم (مبادا همکار ترسیده  باشد و  احساس سرشکستگی پیدا کند).

اولین سحر ماه رمضان

سن کمی داشتم که پدر و مادرم برای سحری خوردن از خواب بیدارم می کردند.در اون سن کم در اثر شنیدن دعای سحر قادر به از حفظ خواندن فراز هایی از دعای سحر شده بودم.جالبه که الان نوه کوچولوی چهار ساله ام میتونه بخونه برام جالبه.

او میخونه ،,ببعی شیطون بلا ،با مزه و ناقلا ،هرجا بری من میام ....تا اخر و من به وجودش مینازم.از طرفی کوچکترین کسالت او باعث رنجم میشه.خدایا هر عزیز را نگه دار باش.

از ساعت ۵۰ دقیقه  نیمه شب بیدار شده ام و دست به دعا برداشته ام.خدا قبول کند.

.سال ۱۳۵۳ ماه رمضان تو شهریور بود و من روزه گرفته بودم خیلی تشنه شده بودم بعد از افطار آب فراوان نوشیدم نشان به ان نشان میتلا به مالاریا شدم. و اول مدرسه مهر ماه بایک هفته تاخیر رفتم مدرسه.دوستانم در کلاس دهم فکر کرده بودنم رشته ریاضی را انتخاب کرده ام که در مدرسه دیگر بود. بعد

امروز عزیز دل من نوه جان میاد خونه ما.

تو اخبار سایت رکنا از گم شدن کودک ۹ ساله مبتلا به اوتیسم نوشته بود.مادرش چه کشیده تا پیدا شده.گلایه داشت از کلانتری بهارستان  که به دیگر کلانتری هم گزارش نداده است.بخونید .تیتر خبر گم شدن مرموز پسر اوتیسمی

به نوه چهار ساله ام دعا کنید

عزیز دل مادر ،بعد از بیماری هفته پیش بی اشتهایی شدید داره و نگرانش هستم.مهربانهای  بازدیدکننده از وبلاگم ، با نفس پاک تان  به نوه   نازنینم دعای خیر کنید.نوبت از دکتر فوق تخصص  کلیه گرفته ام براش  ، ولی پدر و مادرش تعلل می کنند.دستم به جایی بند نیست.دعا کنید خدا همت بدهد به پدر و مادرش.او عزیز دل من است.کارم گریه شده است.

خدایا بیماری هر عزیز دل را شفا عنایت فرما.

پی نوشت: ممنون از دعای دوستان عزیزم