هفته ای که گذشت از صبح شنبه تا عصر جمعه حوادثی بر من گذشت عحیب.
دم دستم دفتری گذاشته بودم و می نوشتم
شنبه رفتن به خانه پسرم تا به چشم خود نوه را که بیمار شده بود ببینم.همان روز ویزیت پزشک متخصص خون.
یکشنبه هم از ظهر رفتم منزل نوه و تا بعد از افطار بودیم که عروس خانم هم بیمار شده بود ببینم و مهمان شان در افطار بودیم.کمی قدم زدم در هوای سرد ان روز و از خدا کمک خواستم.
دوشنبه هم که ویزیت پزشک دیابت داشتم و کارهای بانکی و تلفن برادر بزرگم سر اذان ظهر که طبق قرار قبلی ...
سه شنبه هم که برادر بزرگ و همسرشان بعد از ظهر تا غروب منزل ما بودند.و
اما چهارشنبه دنبال دفتر پیش خوان برای احراز هویت و عصر منزل نوه ها .
و پنج شنبه که برای خرید رفتیم هایپر مارکت شهرداری و عصر دوباره نوه زنگ زد امروز هم بیایید خانه ما و چشم تون روز بد نبیند ساعت ده شب که برگشتیم به خانه مان خبرمان کردند پسرم در فوتبال دچار حادثه شده و با امپولانس برده اند بیمارستان.به بیمارستان اورژانس مراجعه کردم و تا ساعت ۴ صبح مشغول معاینات و سی تی اسکن و گرافی سینه
و جمعه میزبانی پسر ترخیص شده ام از بیمارستان بودیم با بچه هایش که امده بودند عیادت اون
در دیدن وبلاگ خود مشاهده کردم مشکلی پیش آمده ودسترسی ام امکان پذیر نیست.
چه خبر شده بود؟سرور ها دچار مشکل شده بودند؟
سحر ماه رمضان است .دیشب داشتم با نوه صحبت تلفنی می کردم دیدم پر حرف شده بود.ومادرش تاب وتوان نداشت می گفت بچه !بس کن.
برق ها قطع میشه .اینترنت تاثیر می پذیرد و مردمی که عادت کرده اند از اینترنت استفاده کنند.بر سر خشم میان ولی خب کاری ازشون ساخته نیست.دیروز ساعت 12 ظهر تو خیابون بودم جمعیت شهر را می دیدم که مث مور و ملخ به کاری مشغولند ماشین های پارک شده اطراف ایستگاه مترو و مسافران مترو برام جالب بود زندگی جریان داشت.سرعت بی نظیری را شاهد بودم بر عکس اون تصنیف زبان فارسی غیر ایرانی که میگه:شهر خالی، جاده خالی ،کوچه خالی، خانه خالی ....من شلوغی و تحرک دیدم.
انیمیشن در سایه سرو را دیدم
ساعت 3و40 دقیقه (نیمه شب /سحرگاه)تا حالا بیدارم.
با خودم مرور خاطرات سال های قبل ماه رمضان را کردم.
امروز نوه زیبای من برای سومین روز روزه میگیره.هرچه پدرش و مادرش میگن :«تو فقط یازده سال و نیم داری .روزه بر تو واجب نیست »؛میگه :«چرا دختر دایی ام که فقط نه سال داره و از من هم کم سن تر است،روزه بگیرد و من نگیرم»؟انگار گرسنگی کشیدن و تشنگی کشیدن هم چشم و هم چشمی شده.
پدر و مادرش می خندند و میگن :« خب بگیر.عصبی میشی .کلافه میشی.ممکنه پرخاشگر بشی خوابت بگیره .»ولی تا دو ساعت بعد از افطار هم مقاومت می کنه و میگه« میخوام شام بخورم».
پدر ومادرش در عین حال، خوش شان هم آمده که : «تصمیم های آقا موشه ،اجرای فوری هم روشه».
پریشب نوه زیبا، آویزون من و پدر بزرگش شد که میخوام ببریدم خونه تون؛(اولین افطار ماه رمضان خانه پسرم بودیم).وقتی ساعت هشت و نیم شب راه افتادیم ؛بیاییم خونه ؛ نوه ملوسک مون لباس پوشیده ،کلاه به سر و کاپشن به تن ،با کوله پشتی کوچولوی مهد کودکش،که خودش چیزایی توش گذاشته بود ؛ تو درگاه خونه شون بود و به سوی راهرو خروجی .همسر جان (که عاشقانه دوستش داره) ؛ از پدر و مادرش خواست، گوش به زنگ باشند ؛تا به محض بهانه گیری اش، به خانه ما بیایند و ببرندش مبادا بغض کند و گریه سر دهد.
مامانش باهاش خداحافظی کرد و رفت آشپزخونه و داداش هم رفت سر تکالیف مدرسه اش و و باباش هم که میخواست مانعش شود (منصرفش کند) تسلیم شد.
هنوز اولین پیچ کوچه را طی نکرده بودیم که گفت:« من مامانم را هم می خوام ».دچار تعارض شده بود که ما را و خانه مان را انتخاب کند یا مامان و منزل خودشان را ؛ ولی حمله خواب بهش دست داد و ناگهان چشماش بر روی هم قرار گرفت و خوابش برد.تا به خانه برسیم ظرف ربع ساعت کاملا خواب بود .بغلش گرفتم و بردمش خونه و رو تختخواب گذاشتمش و کنارش دراز کشیدم تا ساعت نیم( 12:30) که بیدار شدم ؛دیدم داره ؛ ؛ اشک می ریزه ؛ من مامانم را میخوام.
پیامک زدم به مامانش که دخترتان بیدار شده و بهانه شما را میگیره.لطفا امشب را مهمان ما باشید.
عزیز دلم، دوباره به خواب رفت و مادرش بعد از نیم ساعت خانه ما بود.من دیگه چیزی متوجه نشدم و آرامش بر خانه حکمفرما بود و من تا ساعت شش صبح خوابیدم و بیدار که شدم ،صبحانه خوردم و برای ویزیت دوره ای دیابت خانه را ترک کردم ؛ در حالیکه روی میز بساط صبحانه نوه و عروس چیده شده بود.تا ساعت دوازده ظهر هم کارای بانکی و پیاده روی کردم؛ وقتی به خانه رسیدم ؛اونا در حال ترک خانه ما بودند.باهاشون همراه شدم ؛ رفتیم بازار و اسباب بازی ها را تماشا کرد ؛(تا مادرش مختصر خرید لباس بکند ).آکواریوم ماهی ها را دید؛ گفت از کدام اسباب بازی ها خوشش میاد و لازم دارد.
پی نوشت :« با خانمی آشنا شدیم که از من ده سال مسن تر بود و محو ارتباط من و نوه بود گفت که پسرش پزشک است و هنوز ازدواج نکرده (44 ساله) و آرزو داره شرایط منو داشته باشد و معلم بوده و همسرش استاد دانشگاه بوده و....و...و...
خلاصه یه روز هیجان انگیز بعد از مدت ها خستگی برایم گذشت.بگذریم که از ساعت یک که اونا رفتند تا هشت شب که خوابم برد؛ کلی حوادث خوب داشتم.
آرزو میکنم چنین روز شاد را ، امروز و روزای بعد ،شما هم تجربه کنید.
دیروز شش هزار گام زدن روزانه ام هم محقق شد.