نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

روتین چک اپ

صبح زود برای آزمایش خون.بعد ساعت ۱۰.۵ ویزیت چشم پزشکی،ساعت دو و نیم پزشک خون شناس

خندق بلا

قبل از اینکه بیاد تو اتاق ،شکمش جلو،جلو میاد.نمی دونستم چرا به شکم میگن, خندق بلا،از بس پر شدن اش ،ا ز روی بی فکری، به قلب ضرر می زنه.مقاوم به رژیم هم هست.دو تا گیرنده ،نگهبان شکم است.یکی در گلو نصب شده بنام « ترمو رسپتورها» و یکی در معده،« مکانو رسپتور ها».

آب خنک که می‌خورید ،ترمو رسپتور ها به مغز اعلام میکنند سیراب شدی و غذا که می‌خورید ،مکانو رسپتور ها به مرکز سیری ـ گرسنگی اعلام می کنند ،دریافت شد غذا .کافیه ؟ایز اِناف؟(is enough)

آدمی که دچار استرس است, خندق بلا را پر میکنه از غذا ،بی اعتنا به پیام مرکز سیری در مغز ،که فریاد میزنه «نظر منو میخوای,؟ ،بس»

یاد داشتی ندارم امروز

عجبا از گرمای هوا و تاثیر آن برسازگاری روانی


سال ۸۲ نوزده مرداد ماموریت یافتم به مرکز دیابت بروم و برای مادران دارای کودک دیابتیک (دیابت نوع یک) کلاس آموزش بگذارم.


قصه ما مربوط به دختر کوچولوی ۵ ساله ایی بود که برای تزریق انسولین به مرکز مشاوره آورده شده بود(لازم به تذکر است که توفیق آن را دارم در جلسات مشاوره کوچولو ها و نو جوانان مبتلا به دیابت کمک کنم).خواهرش گریه میکرد و میگفت خواهرم هر صبح ناشتا وقتی  میخواهم به او انسولین تزریق کنم، چه گریه ها که نمی کند .چقدر مقاوم و لجباز شده و خسته شده.و ما را نیز خون جگر کرده.

به دختر کوچولو گفتم :عزیزم!آیا شده روزی دوست داشته باشی بابات برای تو یک کیک بخره؟ ولی او نخره  و تو ناراحت بشی ؟گفت :بله .گفتم :«خب می دونی تو این رگ های کوچولوی دستت، یک عالمه قند شیرین داری؟ولی تموم این سلول کوچولو های دستت، گرسنه شونه  ونمی تونند بخورندش؟رگ هات مغازه شیرینی فروشیه، ولی سلول های تنت نمی‌دانند چطوری از اون شیرینی ها خوشمزه بخورند.میدونی تو که خیلی هم کوچولویی، میتونی مهمونی شون کنی  که قند شیرین بخورند؟فقط با تزریق انسولین ات که تو دستای خواهرته.

خب اگه اجازه ندهی ،اشکای چش سلولهای تنت، دونه دونه می ریزه ،ولی اگه اجازه تزریق انسولین را بدی، همه سلولهای تنت یک صدا هورا می زنند از خوشحالی.

می خواهی هورا بزنند؟گفت :آری .گفتم :« پس به خواهرت اجازه تزریق انسولین رابده».

بعد یک نوازش و خداحافظی.البته با خواهرش هم کلی صحبت کردم که :«طبیعیه .این دختر کوچولوی دردش میاد، هر روز صبح خوابه, بیدارش می کنید و انتظار نمیشه داشت به راحتی قبول کنه».بهش دلداری دادم که شما ها اشک نریزید، چاره ای نیست و شما ها هم در بیمار شدن او مقصر نیستید ،زیاد پاپیچ بچه نشوید و بهش فرصت بدین تا به قبول برسه ،خیلی حوصله می خواد .مادر بچه اش را در خواب ناز هم ببینه، نگران میشه چقدر خوابیده ،چه رسد که روزی دومرتبه بخواهد با نیش سوزن او را بیازارد.»

چیزی که باورش برام مشکل بود، خبری بود که هفته بعد از جلسه گفتگوی مان به من رسید .

دختر کوچولوی ۵ ساله با همه صغر سن، توانسته آنچه را قصد حالی کردن بهش را داشتم، درک کند و با خانواده کمی تا قسمتی نرم شده است.

چون سر و کارت با کودک فتاد-پس زبان کودکی باید گشاد
این قضیه توانست برای من تشویقی باشد که قصه ای کودکانه برای بر خورد با کودکان دیابتیک، بسازم و هر هفته ۴ تا ۵ نفر را با این قصه ،به تزریق انسولین متمایل کنم .

 اکنون کتاب قصه من عکس ندارد و این در حالیست که اگر با زبان تصویر با کودکان بر خورد کنیم، به موفقیت بیشتری نائل می شویم .هنوز نتوانسته ام نظر موافق هنرمند نقاشی را جلب کنم ،تصاویری در اختیارم قرار دهد.

مرکز دیابت خدمات صادقانه و بی شائبه ایی به همه بیماران دیابتیک اعم از کودک و نو جوان و پیر و جوان /زن و مرد می کند.

البته مشکلاتی هم دارد که باید بتوانم سر فرصت آنها را یاد داشت و جمع آوری کنم.

تنت به ..ناز..طبیبان نیازمند مباد

مادر شوهر بودن

تو وبلاگ ها دیدم بعضی ها از مادر شوهراشون گلایه دارند.آقا پسری برام تعریف می کرد ،:«مادرم همیشه از مادر شوهر خواهرم خشم داشت ولی با همسر من همان رفتار ها را می کرد,  گفتم مادر من!آنچه بر خود نمی پسندی بر دیگران نپسند».

 به مادرش گفتم :«چه بدی از عروس خود دیده ای؟. او را مانند دخترت دوست بدار ,او عزیز دل مادر و پدرش است ,جان خود را از سر راه پیدا نکرده, وارد زندگی پسر شما شده .»

فرمودند  :«معلومه از دور دستی بر آتش داری ,تو نمی دونی چه آتشی گرفته ام که پسرم مورد بی مهری عروسم است».

 گفتم :«  پسرتان بچه نیست ،مردی شده ،مرد باید در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشد فرزند مان را دوست داریم اعم  از دختر مان را و پسرمان را .بیا رفتار خانم دکتر روان پزشک ما را ببین دختر دندان پزشک خود را داده پسر دومی دوست و همکلاسش دکتر پوست ،اصلا اجازه نمیده دخترش از مادر شوهرش بد بگه ، از اون طرف به دوستش میگه پسر کوچولوی تو ،عزیز دلم بود ،  دختر برگ گلم را ،دادم بهش. مراقب حساسیت های دخترم باش ،عزیزم».

خلاصه که همه ما یه روز عروس هستیم روز دیگه مادر همسر.حواس مون باشه، از تجارب خود ،در راه خوب رفتار کردن ،بهره بگیریم..

دختر مردم لال نیست،زبان دارد،میتواند جواب ما را بدهد،ملاحظه می کند ،چون نگران است از چشم همسرش بیفتد و اگر نبود ملاحظات،دود  مان  را بر باد می داد.

او جوان است،لطیف است،شکننده است،زود جوش است،

مادر شوهر بودن ،گذر از ایام جوانی است،دل پیه وا می کند.قرار نیست اگر به عنوان عروس ،رنجها کشیده ایم ،از عروس خود تقاص بکشیم.شاید کسی ملاحظه ما را نکرده باشد،به عروس حوان مان ربطی ندارد.

خدا بیامرزد مادر خوب همسر جان را ،که میگفت این عروس من،از عروس شانس آورده است.

دوشنبه اول ماه مرداد

روزهای دوشنبه بعد از ظهر  رو دو تا  صندلی تو حیاط مون یه زن و شوهر پیر می نشینند و گل میگن وگل می شنوند آقاهه شمالیه و پیرمرد قشنگیه ،عاشق زنش تو دانشگاه تهران شده و ازدواج کرده اند  و سالها با سه تا دخترشون تو قشنگترین  خیابون شهر خونه و زندگی داشته اند.خانومه تک دختر مامان ۸۷ ساله اش هست که اوهم در همین مجتمع زندگی می کنه اگر به خانومه بگن «مادر »میگه :« من مادر شما نیستم, ، ببین مادرت را کجا  ،جا گذاشته ای ؟» چون هنوز خود را جوان می داند.

هر سه دختر ازدواج کرده اند یه داماد ها همسرش را طلاق داده و بعد هم مرده ،یه داماد ها  هم که خیلی تعریفش را می کند ،اونم مرده.

یه چشم ها و انگشتان  یه پای خانومه ،دچار مشکل است و باعث غصه اش شده ،همش راجع به این دو عضو صحبت می کنه.دیروز منو تو حیاط دید با چشم گریون گفت :«همسرم بستری در بیمارستانه دعا کن مرخص بشه ،صندلی ها منو صدا می زنند ،الان نه(۹) روزه من بیمارستان را ول نکرده ام.»

شایعاتی شنیده ام که نمیخوام بگم، مبنی بر سو مصرف بعضی اقلام شادی بخش،که او را اسیر بیمارستان کرده.

امیدوارم خداوند دل همسر  های گرفتار بیمار داری را  شاد کنه.