نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

دنیای مجازی در برابر دنیای...

دوم فروردین ۱۳۷۳ بود که برای عید  دیدنی رفتیم نجف آباد .سه تا ماشین حرکت کردیم.ولی نرسیده به مقصد ،خواهرانم هر دو با فرزندان خواهر بزرگ در باند مقابل با مینی بوس خالی...

و از آن سال تا به حال اشک چشمان من...

خدا مرا ببخشد اگر همش یادم به خبر های ...است.

خودِ خدا تنهایم نگذاشته.

از سال ۷۹ تا به امروز فعالان  دنیای مجازی حامی و پشتیبان من در اندوه هایم بوده اند.مرا تنها نگذاشته اند.در واقع این دنیا مرا زنده نگه داشته است.

باورت نمیشه که پس این دیوار، گوش هایی می‌شنود ات.حس هایی باهات همذات پنداری می کنند.

کاش دنیا بهشت بود.

بعد از ۴۵ سال

چهل و پنج سال از ورودم به دانشگاه گذشت.

مهر ماه سال ۱۳۵۶ بود.

دور از  همکلاسی های دبیرستان ،تحصیل در رشته پرستاری را با گروه جدید همکلاسی ها  شروع کردم.

الان با بعضی همکلاسی های دبیرستان و با بعضی همکلا سی  های دانشگاه جلسات دور همی و ملاقات حضو ری دارم.

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

 گمان مبر که مرا درد این جهان باشد


عجب ادعایی کرده شاعر


من اصلا تصور نمی کنم روز مرگ خود را.


میگن مرگ فقط برای همسایه نیست ها.







بازم از عشق بگو

عشق من مامانم بوده و هست.بازم میخوام از او بگم.

فصل زمستان سال ۱۳۴۱ بود.بابا تصمیم گرفته بود ما بچه ها را با مامان ببره آتلیه تا عکس خانوادگی بگیریم.من چهار ساله بودم.از مامان که برام ژاکت زرد بافته بود تا با بلوز و شلوار قرمزم بپوشم شاکی بودم.خدایا مرا ببخش که در سن چهار سالگی اینقدر زبون دراز بودم.مامان در سن ۲۷ سالگی بود و مادر چهار پسر و دو دختر.دارم گریه می کنم براش.اولین فرزندش پسر بود و ۱۱ ساله بود و مدرسه می رفت خونه مادر بزرگ مون و آخرین فرزندش برادر چهارمم شش ماهه بود.

مامان خیلی پر تلاش بود.هر روز برای بچه ها ناهار درست میکرد و در عین حال  همه ما لباس های مرتب به تن داشتیم.تو سینما فیلم عروس فرنگی با هنرمندی نصرت الله وحدت و خانم پوری بنایی نمایش داده میشد.

گفتم از مامان شاکی بودم.

کی من رو اینقدر رو دار و متوقع بار آورده بود؟

مهربانی مادرم یا حمایت مادربزرگ و خاله و دایی مجرد یا بابا؟

جلوی مامان تمام قد ایستاده بودم و میگفتم اون ژاکت دیگر را تنم کن که قرمز رنگه.من اونو میخوام.

و مامان فرمودند من ژاکت قرمز را برای خواهرت و ژاکت زرد را برای تو بافته ام.اینجوری رنگ ژاکت و بلوز شلوارت متناسب است.

این  شاید جزئ اولین مرتبه ها بود که از مامان رنجیده  شده بودم چرا که قاطعانه جلوی زیاده خواهی من ایستاده بود.مامان در تربیت من جدی بود.و من انتظار داشته ام لوسم کند .


مادرانه

مادرم سی ساله شدند. وقتی در کلاس اول یاد گرفتم بنویسم مامان.

در سن سی سالگی شون براشون نوشتم ( من مامان را دوست دارم).بردم گذاشتم روی میز  خیاطی شون که باهاش برامون لباس خونه می‌دوختند.

بابا به مامان گفتند:« می دانی  اینجا چی نوشته شده؟»

/من مامان را دوست دارم.

 مامان خندیدند و گفتند :«کاش من نیز سواد خواندن و نوشتن داشتم».

بعد از اون هیچگاه مرا تنها نگذاشتند تا درس های  دبستان تمام شد و درس های دبیرستان هم تمام شد و درس دانشگاه در مقطع لیسانس تمام شد و درس در دوره کارشناسی ارشد هم ...

مامان منتظر موندند. تا سی سال کار کردن هم تمام شود و من باز نشسته شوم و بعد از یکسال با خیال راحت از اینکه بازنشسته شده ام ؛ به دیار باقی شتافتند.

الان بدون آن مادر همیشه حامی، چگونه گریه سر ندهم؟،