نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

ما را به سخت جانی خود ،این گمان نبود

پس از سال ها  کار در بخش بیماران روان ،در سمت مرًبی پرستاری به همراه دانشجویان حضور یافتن از من چه ساخته است؟
من رنج بیماران و خانواده های شان را ناظر بودم و ترس دانشجویان را پناه بودم،
در حالیکه در زندگی شخصی ،فشار های متعدد را تجربه می کردم.
خدا را شکر می کنم که اینهمه سختی کشیدن ثمر داد و امروز من به گونه ای هستم که....

حماقت یه عده

جمع به خاطر حماقت یه عده به دردسر می افتند جالبه که زبان عذر خواهی هم ندارند .

میگن یه دیوونه یه سنگ میندازه تو چاه صد نفر عاقل نمی تونند در بیارن .متاسفانه وضع جمعیت ها به خاطر ندانم کاری یکی دوتا چموش و ناسازگار کلا به هم ریخته میشه.اسمش را هم میذارند آزادی فردی.

مثل اون کسی که سوار کشتی بود و داشت محل نشستن خود را سوراخ میکرد.آب که به کشتی راه پیدا کنه دیگه کسی امنیت نداره.

شنبه ای دیگر

یک هفته پیش ،شنبه بود که نوشتم رفته ام بر سر مزار مادرم.ولی دیروز مادرم را ملاقات غیر حضوری نکردم.بر عکس وقتی از خواب بیدار شدم تا جمعه ای دیگر را آغاز کنم بیادم آمد در خواب مادرم را دیده ام که با اتوموبیل رانندگی می کرده و مرا به هرجا میخواسته ام می برده و اصلا و ابدا متوجه نبوده ام دیگر او را در کنار خود ندارم.خواب شیرینی بود.

نوه زیبای دو ساله ام پنجشنبه ساعت یازده به خانه ام آورده شد.آبریزش از بینی حسابی کلافه اش کرده بود.راه بینی اش کیپ شده بود و این سومین روز بود که میدیدم بیمار شده و پدر و مادرش خیلی خونسرد می فرمایند دوره دارد بگذره خوب میشه و حتی یه شربت سرماخوردگی حلق اش نکرده اند میگن دوست نداره بخوره و اختیار دست خودشه.

تا ساعت هفت عصر در کنار هم خوش بودیم دو ساعت بود آورده بودندش که خوابش گرفت .سه ساعت در خواب بود و بعد از بیدار شدن دوباره سه ساعت با هم بازی کردیم.شیرینی از سر و روی این بچه می باره با وجودیکه حالش مساعد نیست دست از شیرینکاری بر نمی دارد .

نامان و باباش در تمام مدت ازش بی خبر بودند و هیچ تمایلی نداشتند خبردار شوند.و این باعث تعجب من شده بود.وقتی باباش بعد از یه روز خستگی آمد ببردش ،نگران بودم  به سلامت به خانه برساندش.

عشق به او غمگینم می کنه.

داشتن دو بچه براشون سخته به خصوص که هردو بچه خیلی کار دارند.

زبان بریده!

زبان بریده به کنجی نشسته صمٌّ بکمٌ

به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم



بعضی ها واسه این نمینویسند که فکر میکنند خب چی بگن

کاش میمردم

وقتی کاری از دستم بر نمیاد ،آرزوی مرگ می کنم.

وقتی همه راه ها را به روی خود بسته می بینم، به فکر می افتم مرگ بهتر از این زندگی است.

افسرده شدن در انسان,  ایجاد آرزوی مرگ می کند و کسی افسرده می شود که رفتن به  هر راهی را آزمایش می کند،ولی نتیجه نمی گیرد.

وقتی نوه بیمار میشه و من دکتر نمی برمش چون پدر و مادرش می‌فرمایند، خودش خوب میشه، مهم نیست، آرزوی مردن می کنم بمیرم واسه مامانم که عاشق نوه هاش بود و توصیه هاش برای بهبود شرایط اونا مورد بی اعتنایی قرار می گرفت.آخه عشقند نوه ها