نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

یک سال گذشت

♥️یک سال پیش در چنین روز از ماه  های شمسی و  پانزده شعبان از ماه های قمری، پسرم جشن ازدواج داشت.

برف می  بارید و خیلی ها به دلیل سرما ی هوا به جشن تشریف نیاوردند.متاسف شدم خیلی.

جشن در تالاری خارج از شهر تهران بود و عموها و برادر داماد به هنگام بازگشت به اصفهان در بوران و برف گیر کردند و من شرمنده شان شدم.

یکی از عموها و دایی بزرگ داماد بیمار بودند و در جشن شرکت نداشتند.

هنوز به تعداد انگشتان دست نرسیده  ،سفر عروس و داماد به اصفهان.ولی امروز گفته اند تشریف فرما میشن.

زن عموی داماد(جاری مهربان من)میاد خونه مون دم راهی بچینه و جشن سالگرد بگیریم براشون.

پر حرفی تا چه حد؟

گاهی به دلیل تولید فکر بالا   میشه  بتونی چندین تا پست ،بنویسی.

هر روز چند تا پست نوشتن ،باعث تخلیه هیجان مان می شود .

اگر هیجان ها وجود ما را تسخیر کنند خسته می شویم .خوبه وبلاگ داریم و می نویسیم.

پزشک روان در بخش روان پزشکی معتقد بود داشتن یه دفتر یاد داشت یا یه ماشین تایپ برای بیماران بستری، باعث میشه حرفاشون را بنویسند همان حرفایی که از زدن شون ناگزیرند ولی کسی حاضر به شنیدنش نیست.مشخصات فکر سالم آنست یه صغرا بگی یه کبری بگی یه نتیجه بگیری .ولی همین هم وقتی از حد بگذره انرژی فرد را تخلیه می کند و انرژی برای بقیه زندگی اش باقی نمی گذارد.

یک بار یکی از دانشجویانم گفت چه  اشکال دارد بیمار من پر حرف باشد ؟در پرونده اش نوشته خانواده از پر حرفی او به ستوه آمده اند .

گفتم از ساعت هشت تا دوازده با بیمارت بمان اگر خسته نشدی و تاب آوردی متوجه می شوی که خانواده اش چرا شکایت کرده اند.

شاید بیمار پر حرف بخش جذاب تر از بیمار در خود فرو  رفته باشد، ولی همه چیز حدی داره.

روز مهندس مبارک باد

سلام.صبح روز یکشنبه 5 اسفند(روز مهندس)را تبریک میگم خدمت همه شماها یی که تحصیلات تان مربوط است.گرچه بی مایه فطیر است.(یعنی چه تبریکی؟وقتی کادو و میز غذا خوری در کار نیست.


آن یار

کزو خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دیروز سر مزار پدرم این شعر در خاطرم آمد.

زمزمه کردم.

بعد به پدرم خطاب کردم:« باید ازین دنیا می رفتی تا برایت این شعر را بخوانم؟»

حتما خوشش می آمده بهش بگم چقدر دوستش دارم.

ولی چرا بر زبان نیاوردم؟

حتما با خود اندیشیده ام خودش متوجه می شود.

اولین شنبه آخرین ماه سال ۱۴۰۳

ساعت ده و نیم صبح دیروز جمعه همسر جان پیشنهاد دادند بریم مزار مادر و پدر و خواهران و برادرم.

و نشان به آن  نشان من تا ساعت ۱۳ تو خیابان ها  بودم.

جاده شلوغ بود ،همسر می گفت:(« ننگ بزرگان و مرگ فقیران را کسی ماوجه نمیشه»،آیا کیه که مرده ؛اینقدر تو جاده پشت سرش شلوغه).

سنگ های خوش اقبال مزار عزیزانم   را با آب و گلاب شستشو دادم. و شاخه ای گل  بر روی آنها گذاشتم و با اشک دیده نوازش شان کردم.

زیر لب گفتم :«تنهام گذاشتین و کجا رفتین ؟مطمئن بودید ؛دوام میارم؟».