نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

اولین شنبه آخرین ماه سال ۱۴۰۳

ساعت ده و نیم صبح دیروز جمعه همسر جان پیشنهاد دادند بریم مزار مادر و پدر و خواهران و برادرم.

و نشان به آن  نشان من تا ساعت ۱۳ تو خیابان ها  بودم.

جاده شلوغ بود ،همسر می گفت:(« ننگ بزرگان و مرگ فقیران را کسی ماوجه نمیشه»،آیا کیه که مرده ؛اینقدر تو جاده پشت سرش شلوغه).

سنگ های خوش اقبال مزار عزیزانم   را با آب و گلاب شستشو دادم. و شاخه ای گل  بر روی آنها گذاشتم و با اشک دیده نوازش شان کردم.

زیر لب گفتم :«تنهام گذاشتین و کجا رفتین ؟مطمئن بودید ؛دوام میارم؟».


نظرات 3 + ارسال نظر
Lily شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1403 ساعت 22:43

خیلی وقتها دلم می‌خواد پیش از همه عزیزانم بمیرم وقتی دوستم رو از دست دادیم حس کردم مرگ به من نزدیکتر شده انگار ازش نمی‌ترسیدم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
تصور از دست دادن عزیزان به دلیل اضطراب های ماست.خدا رحم کند به ما.

مانی شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1403 ساعت 21:57

خیلی‌ خیلی‌ صبور و توانا بودین و هستین رضوان جان.
روحشان شاد.

ممنون از شما ولی احتمالا به دلیل حمایت بازماندگان بوده.اطرافیان با توجه و با محبت

تیلوتیلو شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1403 ساعت 17:38

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم... ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

واقعا ما سخت جان بودیم ونمیدانستیم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد