ساعت ده و نیم صبح دیروز جمعه همسر جان پیشنهاد دادند بریم مزار مادر و پدر و خواهران و برادرم.
و نشان به آن نشان من تا ساعت ۱۳ تو خیابان ها بودم.
جاده شلوغ بود ،همسر می گفت:(« ننگ بزرگان و مرگ فقیران را کسی ماوجه نمیشه»،آیا کیه که مرده ؛اینقدر تو جاده پشت سرش شلوغه).
سنگ های خوش اقبال مزار عزیزانم را با آب و گلاب شستشو دادم. و شاخه ای گل بر روی آنها گذاشتم و با اشک دیده نوازش شان کردم.
زیر لب گفتم :«تنهام گذاشتین و کجا رفتین ؟مطمئن بودید ؛دوام میارم؟».
خیلی وقتها دلم میخواد پیش از همه عزیزانم بمیرم وقتی دوستم رو از دست دادیم حس کردم مرگ به من نزدیکتر شده انگار ازش نمیترسیدم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
تصور از دست دادن عزیزان به دلیل اضطراب های ماست.خدا رحم کند به ما.
خیلی خیلی صبور و توانا بودین و هستین رضوان جان.
روحشان شاد.
ممنون از شما ولی احتمالا به دلیل حمایت بازماندگان بوده.اطرافیان با توجه و با محبت
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم... ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
واقعا ما سخت جان بودیم ونمیدانستیم؟