امروز چهاردهمین روز است که درد ناحیه سینه دارم بعد از تصادف اتوموبیل مان در ورودی شهر تهران(خیابان بسیج،روبه روی بیمارستان بعثت).
درد ها همچنان در جناغ سینه و دنده ها حس می شود.
اگر ضربه شدیدتر از پشت به ماشین وارد آمده بود صندلی از جا کنده شده بود و در شیشه جلو خورده شده بود و الان به جای درد ها در سینه ،مشغول مضمحل شدن در خاک سرد گور بودم.(کسی از فردای خود خبر ندارد).
و چه گونه خبر می رسید به سه برادرم که دیگر خواهر ندارید و آنان چه سوگوار می شدند!و دیگر وبلاگم به روز نشده بود تا شما حدس بزنید مرا چه شده دیگر ننوشته ام.هر دوتا هفته را گریه کرده ام که چرا از قبل خبرم نکرده بودند چنین حادثه رخ می دهد.
ساعت ۱:۴۰ (!!!!)بیدار شدم و خوابی را که دیده بودم تو دفترم نوشتمش(یاد داشت کردم ).بعدیه لیوان چایی دم کردم و با شوکولات تلخ خوردم.و نشستم به وب گردی .تا اینکه پیامی ذهنی گفت :«وقت تلف نکن ،از آپارات سرچ کن آذرخش مُکری و هر چه پیدا شد غنیمت بدان و گوش کن، الان ذهنت فِرِش (تازه) است یادت خواهد ماند»/
نتیجه اش را رو هوا زدم و تا آخر گوش دادم ،نگاه به ساعت کردم دیدم به به ! یک ساعت و هفده دقیقه گذشته و من با حوصله گوش داده ام(۳:۵۰) .به خودم آفرین گفتم و در ذهنم مرور کردم یه خلاصه اش را و از خودم ، با خوردن بادام و انجیر خشک ، تقدیر به عمل آوردم .یکی دوتا کامنت برای دوستان ، گذاشتم و یکی دوتا نوشته های چکنویس وبلاگم را خوندم و گفتم باخود:
«ز نیرو بود مرد (فرد ) را راستی ،ز سستی کژی آید و کاستی».
خبر نداشتن ،بهتره یا خبر داشتن؟
شنیده اید :«بی خبری ،خوش خبریه».
پس چرا در صدد کسب تازه ترین خبریم.
مهناز یکی از مددجویان بستری در بخش روانپزشکی فارابی بود که یه پسر و یه دخترش را داده بودند به شوهرش که در شیراز زندگی جدیدی تشکیل داده بود و...
مهناز هر روز صبح با دل خونین لب خندان به همه تحویل می داد،سطل زباله را در بغل می گرفت و شروع می کرد ضرب گرفتن تا دل همه را شاد کند و پرستار بخش خطاب به او می گفت :«مهناز!»یعنی نکن و بعدخطاب به همکارانش می گفت: «مهناز دوباره معرکه گرفت ».
زهرا مینا کار پرستار با سابقه بیست ساله می گفت :«مهناز تو دلش غم دوری از بچه هاش شعله می کشه ،درد غم را می شناسه ،میخواد دیگران چنین غمی را حس نکنند وگرنه گزارش شده دیشب تو تختخوابش آروم ،آروم اشک می ریخته ».
دانشجوها تازه وارد به بخش از رفتار مهناز خوش شان می آمد ولی این فقط تا زمانی بود که مهناز تحت درمان داروی ضد خلق بالا بود.
مهناز یه برادر داشت پدرش معلم و مادرش آشپز ماهر بود.زیبایی اش باعث شده بود شوهرش خیلی پول خرجش کند ولی با تولد فرزند دومش ناگهان بد رفتار و تحریک پذیر شده بود.