سال 1357 رو به اتمام بود که من با بخش روان پزشکی آشنا شدم
.در بیمارستان نور یه بخش بود که زن و مرد بیمار مبتلا به اختلال روان، در اتاق های مجزا ولی در یک بخش ، بستری بودند .
خانم استاد ما زنی چاق و قد بلند و آمریکایی بود که هر صبح با یه خمیر شیرینی به بخش وارد می شد و برای بیماران بستری کیک و دونات درست می کرد و البته بیماران و ما دانشجویان را هم به کار می گرفت .
یکی از همکلاس های ما دختر جوان و البته زیبایی بود با موهای بلند، که چون دوست داشت از نوع خوب پرستار در بخش روان پزشکی قلمداد شود ، یک پیرمرد چوپان بستری شده را انتخاب کرده بود به عنوان سوژه مورد مراقبت .(بیمار با تشخیص بیماری ،سرخوش)
او دست و صورت پیرمرد را می شست ، دستی به ریش هاش می کشید و تماشایش می کرد.
استاد مان که همسر یک پزشک ایرانی در رشته داخلی بود او را ازین کار منع می کرد ، توجیه اش هم این بود که اگر زیاد از حد به بیمار از جنس مخالف خود نزدیک شوی و او دل از دستش برود(به خصوص هم که روانی است و مجاز به هر نوع عکس العمل است)،من نخواهم توانست کمک ات بیایم و مرا مربی با عملکرد ضعیف در بخش قلمداد کرده از ادامه کار منصرف می کنند .
صبا (همون دختر)تاسف می خورد که نمی تواند به استاد خود، میزان یادگیری مراقبت در بخش روان را ، درس پس دهد.
استاد شما حق داشت.متاسفانه اکثر آقایان با توجه جزئی هم دچار توهم می شوند.نه اینکه عاشق بشوند می گویند عاشقم شد.
بله استادمان دنیا دیده بود عزیزم