سه کس را شنیدم که غیبت رواست
وز این درگذشتی چهارم خطاست
یکی پادشاهی ملامت پسند
کز او بر دل خلق بینی گزند
حلال است از او نقل کردن خبر
مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم پرده بر بی حیایی متن
که خود میدرد پرده بر خویشتن
ز حوضش مدار ای برادر نگاه
که او میدرافتد به گردن به چاه
سوم کژ ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه دانی بگوی
--
یکی از عللی که کار در بخش روان پزشکی برایم دلچسب بود داستان زندگی بیماران بود .البته داستان از زبان خودشان در محیطی امن میتوانست درس عبرتی هم باشد .روزی در بخش بیمار (زن زیبایی)را دیدم که با صدای بلند آواز میخواند به بالینش رفتم(همه جا با دانشجویان ترم 6 دانشگاه در رشته پرستاری)
افسوس خوردم با اینهمه زیبایی و صدای به این قشنگی چرا گذرش به بخش روان پزشکی افتاده است.اجازه داشتیم پرونده اش را هم برداریم و علت بستری شدنش را متوجه شویم .در تشخیص بیماری واژه بای پولار فاز مانیک نوشته شده بود و علت بستری شدنش را خشم و پرخاشگری به سوی مادر.فرد بستری کننده برادرش بود.از زبان خودش شنیدم یک هفته است در بخش بستری شده موها بلند و طلایی با چهره سبزه که با هم هماهنگی نداشت .برایم گفت همسرم منو طلاق داده و دو فرزندم (یک پسر و یک دختر)را برداشته برده شیراز .دیدم یکی از دانشجویان اشکاش را پاک می کند سوآل کردم تو را چه شده؟گفت من به تازگی با پسرعمویم ازدواج کرده ام اگر او نیز پس از بچه دار شدن مون بچه ها را از من بگیرد و عذر مرا بخواهد چه خاکی بر سرم بریزم؟(دانشجوها دختران جوانی در سن بیست و یکسال یا کمی بیشتر هستند و رقیق القلب)
گفتم همه اتفاقاتی را که در بخش روان می بینید برایتان نمی افتد اگر رشته دیگری درس میخواندید مدتهای زیادی می گذشت تا یک عدد ازین حوادث را به چشم ببینید نگران نباشید .
بگذریم که او تعریف کرد مادرش با تحصیلات ...وقتی دید دامادش بدجوری این دختر را دوست دارد شروع به در خواست های زیادی کرد و هر آنچه دادماد پول به پای دخترش ریخت آرام نگرفت و بدتر زمانی بود که دخترش را واداشت بعد از داشتن دو بچه تقاضای مهریه کند و بعد با آنچه داماد به حساب دختر ریخت خانه خود را تعممیرات و باز سازی کرد (گفته های بیمار است).او هم عروس خانم را مخیر کرد یا پیش مادرش بماند یا به همراه همسر به شیراز برود.
خیلی مایل بودم مادر بیمار را هم ببینم و صحت گفته های بیمار را بررسی کنم ولی حیف صبح روز دوم که به بخش رسیدیم خبر دار شدیم برادر این بیمار شب قبل رضایت داده و خواهر ش را مرخص کرده است .سال های بعد که از یک بخش نگه داری از بیماران مزمن دیداری داشتم زن را در آنجا دیدم که دیگر اثری از زیبایی بر چهره و موها نداشت.
افسوس
"برای تقویت نوشتن، باید خواند و نوشت.
اولین بار که نامه ای نوشتم کلاس هفتم بودم و در کلاس دوازدهم که امتحانات نهایی بود دو تا انشا را نوشتم.گرچه نوشتنم چنگی به دل نمی زند ولی کوتاه نمیام.تلاش خود را می کنم .شاید موضوعی را که میخواهم بنویسم خوب نپرورم(پرورش ندهم)ولی از ذهن خود به بیرون راهی می کنم.گاهی دلم میخواهد زبانی داشتم که میتوانست عمق اندرونیاتم را واژه کند ولی همراهی ذهن و زبانم با هم تحت تاثیر نهی ها و امر هایی قرار میگیرد انگار پیام احتیاط کنید خطر لغزندگی در کمین است هی تکرار می شود .کم نبودند کسانی که خشمم را بر انگیختند و قسم خوردم با تند ترین کلمات در وصف شان خواهم نوشت ولی وقتی نوبت به نوشتن رسید برق مرا گرفت جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت یا سخنی در نهان نباید گفت که بر انجمن نشاید گفت یا کلمه الحق یراد به الباطل (کلمه ات حق است ولی اراده ای که از آن داری باطل
مگر واقعا قلم آزاد است در نوشتن؟
خام پرویزی همکار بیمارستان حرف قشنگی زد گفت:
<دانی چرا در سیر خود بر خویش می لرزد قلم؟ ترسد که ظلمی را زند در حق مظلومی رقم>
<<<<<اینم حاصل پنجاه سال نوشتن من
هنوز خام
یه روز رفته بودم خونه برادر همسر و بانوی محترم شان(کدبانوی نمونه در کل فامیل)
دیدم میگه معلم کلاس اولش باعث شده او امروز مهندس و استاد دانشگاه باشه و اسم معلمش ملیحه قائلی بوده و دامادش شده دانشجوی همون دانشگاه در مقطع دکترای و ازش برای تحقیقات کمک خواسته.چون این خانم معلم در همسایگی مامان منزل داشتند رفتم خونه شون و از شون صدا و تصویر با موبایلم گرفتم بردم خونه برادر جان همسر.خانم قائلی کلی از قدر شناسی ایشان تشکر کردند و فرمودند برای فیزیوتراپی میروم چهارباغ بالا مطب یه درمانگر که او نیز گفته از دانش آموزانی بوده که کلاس اول را تحت آموزش من گذرانده است .خانم قائلی هنوز بعد از مدتها از فوت همسرش اشک می ریخت و میگفت اگر نبود حمایت های او من معلم نمونه مدرسه در تمام طول تدریس نبودم ولی حیف که دیگه از در تو نمیاد و سراغ منو بگیره در و دیوار این خانه به جای او شده اند مونس شب و روز من.حیف که معلمی با سابقه باید تنها در خانه ای باشد که همسرش آجر آجر او را باعشق برایش روی هم گذاشته .مامانم از دوستان خانم قائلی بودند میگفتند برایم از ازدواجش گفته که وقتی همسرش به خواستگاری اش آمده پدرش سخت میگرفته ولی الان باشگاه دارایی در اصفهان به همت او بنا گذاشته شده.برادر مرحومم شناگر و تکواندو کار همون باشگاه بود و فرزندانش همه ورزشکار و جدی.کاش می شد بعضی خانواده ها را کپی _پیست کرد تا جامعه ای موفق داشته باشم.امیدوارم سالها زندگی کند اگر اجازه داشتم شماره تلفن منزل شان را اینجا میگذاشتم تا شما زنگش بزنید و از تنهایی در بیاوریدش.گاهی به ذهنم می رسد نوه ام را ببرم پیش ایشان تا درس اش دهند
خانمی تو در یکی از پست های وبلاگ شون نوشته بودندوقتی جوان بودیم تنها دغدغه مون یافتن سواری بود که بر اسب سفید به سوی مان خواهد آمد،ناگهان به ذهنم چند فکر خطور کرد دغدغه چیه؟دغدغه ما در جوانی چی بود؟تنها دغدغه جوان امروز چیه؟اصلا جوان و پیر نداره دختر و پسر نداره زن و مرد نداره دغدغه آدمای دور و بر مون چیه؟مثلا همین من دغدغه دیروز ام چی بود؟آیا الان دغدغه ای دارم؟
یه ادبیاتی تو دوستان من هست باید ازش بپرسم آقا دغدغه یعنی چی؟برام یه انشا راجع به دغدغه بنویس،گفتم انشا یادم افتاد به معلم کلاس نهم مون خانم اخوان حریری دانشجوی دانشگاه بود و دوشنبه ها بعد از ظهر میاد مدرسه مون زنگ انشا را پر کنه .خیلی جدی بود انگار از بس دخترای نوجوان بهش می گفتند شما چقدر خوشگلی بدش اومده بود من هم کور نبودم می دیدم چقدر لطیف و سفید و قشنگه در مقایسه با دیگر معلم ها ولی خب اینقدر پر رو(شایدم با عاتماد به نفس )نبودم که بر زبون بیارم فقط تماشاش می کردم و نگاهم تحسین آمیز بود او از همین نگاه تحسین آمیز من خوشش اومده بود چون هر هفته که میاد کلاس ما اول نفری که صدا می زد انشا بخونه من بودم با خودم میگفتم هفته دیگه انشا نمی نویسم چون منو صدا زده خطر از سرم پریده ولی دوباره صدام می زد موضوع های انشایی که میداد هم یه کلمه ای بود مث همین دغدغه .مث اون کلمه آزادی که پشتش یه عالمه حرفه ولی مردم بر زبون میارند مث کلمه عشق که بعضی ها فورا وارد تفسیرش میشن میگن عشق الهی (لایتناهی)انگار جیز است.
خلاصه از بحث دور نیفتم یه روز که خانم اخوان منو صدا زد گفت بیا انشا بخون و من ننوشته بودم دفتر سفیدم را برداشتم و از رو صفحه سفیدش دوتا خط خوندم و بهانه آوردم من زیادتر به ذهنم نرسیده گفت برو بشین هفته ای دیگه خوب روش فکر کن بیا بخون همین بلا ها سرم اومد که وقتی تو دانشگاه یه معلم ایدئولوژی اسلامی به من فرمود برو راجع به صراط مستقیم مطلب بنویس بیار بده به من اشکم در اومد وگفتم خدا به فریادم برس خب صراط مستقیم که یه معنی بیشتر نداره راهی که راست هست .
اما در پایان هفته از کتاب ها تفسیر و کتب مذهبی هشت صفحه نوشته بودم حیف که من هرچی نوشته ام را در کتابخانه خاک گرفته ای جا دادم تا فکر کنند بازیافت شود به درد بخورتره و دیگه آثاری از نوشته های خود ندارم بگذریم
داشتم چی می گفتم؟
آهان دغدغه
دغدغه امروزم این بود
امروز چی بنویسم وبلاگم به روز شود