خوندن مجله ای به نام صهبا در سن 10 -11 سالگی(قصه های کودکان)آغاز یواشکی خوندن های من و اثر خواندن بردانشم وبینشم شد.اون روزها تکرو بودم بر خلاف یک همسن خودم(مذکر)که اسمارتیز هاش را تک خوری می کرد و به کسی تعارف نمی کرد.یادمه بازی هایی هم با خواهر درخانه طناب بازی و لی لی)و با برادر های کوچکتر عصر ها(گرگم به هوا) و با برادر بزرگترم و خواهر(هفت سنگ ) می کردیم.کم کم کارهایی مث خرید نان(به دلیل کنکوری شدن داداش بزرگ)به گردنم افتاد .مامان که از جهار سالگی امر می فرمودند اتاق ها را چارو بزنیم(من و خواهروقتی 4-5 ساله بودم)و ظرف ها را بشوییم (هر صبح با خواهر) در سن 9 سالگی.الان که 66 سالگی را تمام کرده ام برایم داشتن مستخدم خیلی سخت است.شاید کار کردن از نظر من تفریح باشد ولی وقتی در خدمت نوه جونی ها ساعت ها می ایستم انرژیم به زیر صفر می رسد و آن چنان درخواب فرو می روم انگار بیدار شدنی در کار نیست.همین دیشب 6 ساعت خواب فوق عمیق داشتم به طوریکه وقتی در ساعت 2 از خواب بیدار شدم(وتا الان نخوابیده ام) زمین را چسبناک حس می کردم وحتی غلتیدن در خواب هم سخت بود برام.
خدا را یاد کردم در نیمه شب که بیدار شده بودم و برای عزیزانی دعا کردم که سختی های شان بی پایان به نظر می رسد.
حالا دیگه وبلاگ هاست که تا فرصت کنم می خونم.گرچه نظری ندهم.
خدا سایه شما مادربزرگ مهربان را روی نوه ها حفظ بفرماید
سایه پدر و مادرشان مستدام باد من سایه ندارم ،جانم
یادش بخیر مجله اطلاعات هفتگی از مجلاتی بودندصقحه به صفحشو باید مطالعه میکردم و روز شمار داشتم برای مجله تازه
ُآیه مادر بزرگ بر سر نوهها مستدام باشه انشالله
به هر حال برنامه مطالعاتی داشته ای