نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

جمعه ای خوب گذشت

دیروز داشتم گریه می کردم.همسر می گفت :« مسخره بازی در نیار».چرا گریه؟!

چون نوه کوچولوی ملوسکم از جمعه پیش که برندش باغ  ،تا به پنجشنبه بیمار بوده .عصبانی بودم بردندش باغ تا مهمانی چهار تا دوست دبیرستانی داشته باشند ، دلش درد می کرده . ،دچار مشکلات مزاجی بوده بعد تب کرده اخر هفته هم کهیر به بدنش زده..

همسر میگه :« بچه خودشان دوتاست/ ولی خب قلب منه که اسیر دستان شون است.

ساعت ۱۲ پسرم زنگ زد ما امروز خونه ایم هر جا میخواهید سرک بکشید ولی ناهار حایی قول ندین بیایید خانه ما.دیگه رفتیم و تا ساعت ۸ و نیم شب که بازگشتیم به خانه ، نوه را در کنار داشتم و شاهد بازیگوشی های بچه گانه اش بودم ،گرچه بی حال و بی رمق و بی حوصله بود ولی دیدنش آرامش ام بخشید.عروس خانوم مان از تقاضای جدایی عروس دایی شان تعریف کرد که رفته در آرایشگاه میکرو بلدینگ انحام میداده استقلال مالی پیدا کرده ،اول که دماغش را حراحی زیبایی کرده ،بعد همسرش را واداشته اموال مشترک شان را به نامش بزند و حالا دیگه با دوستاش به سفر کردن  مشغول است و دو دخترش را پسردایی در خانه مراقبت و مواظبت می کند بهانه مامان شون را نگیرند.دایی پ زن دایی عروس هانوم هر دو بیمار و پسرشان طبقه بالای خانه شان منزل دارد.دلم هُری ریخت پایین.چه اوضاع قمر در عقربی شده

فروغ موحدیان عطار


خواهر شهید نمونه


 






 

گفتگو با خانم فروغ موحدیان عطار خواهر شهید، همسر جانباز، زندانی سیاسی قبل از انقلاب، دکترای پزشکی
 

درآمد
 

همراهی با همسری ایثارگر (جانباز 50 درصد) برای او افتخاری است که این بانوی فرهیخته پر افتخارات علمی و فرهنگی خویش افزوده است. او زندانهای سیاسی قبل از انقلاب تجربه کرد و سپس در مناطق جنگی، تجربه های خویش را در جهت خدمت رسانی به انسانهای دردمند به کار گرفت.

از محیط خانوادگی و دوران شکل دهی شخصیت خود سخن بگویید.
 

در سال 1335 در اصفهان در خانواده ای مذهبی متولد شدم. پدرم کاسب بودند و از راه حلال کسب روزی می کردند. مادرم هم از خانواده ای روحانی و پدرشان سید زین العابدین طباطبائی بودند که در تربیت ما نقش عظیمی داشتند. ده خواهر و برادر هستیم. یک برادر و نه خواهر. برادرم محمد رضا همیشه سفر بود و انقلاب که شروع شد در جهاد بود و همیشه غم دوری او روی سینه مادر سنگینی می کرد، به همین دلیل به او می گفتند یوسف، تا سال 60 که در عملیات قبل از آزادسازی بستان، شهید شد. به اعتقاد من شهادت محمدرضا، مزد زحمات فراوان مادر برای تربیت او بود.

آیا دانشجو بودند؟
 

بله در رشته زمین شناسی دانشگاه مشهد درس می خواند، دو سال آخر آمد اصفهان.

از خانواده و پدر و مادرتان می گفتید.
 

بله عرض می کردم که مادر خانواده ای بزرگ شدیم که دائما گوشمان با صوت قرآن پدر ومادر آشنا بود. پدر هر روز صبح اذان می دادند و من آن صدا را هرگز از یاد نمی برم.

از نخستین آشناییهای خود با مبارزات سیاسی بگویید.
 

در دبیرستان بودیم که کم کم متوجه وضعیت محیط و کارهای رژیم شدیم و همراه با دوستان همفکر مطالعاتی را شروع کردیم.

چه کتابهایی می خواندید؟
 

کتابها و نوارهایی که به دستمان می رسیدند، عمدتا کتابهای دکتر شریعتی بودند. از طرف دیگر هم پدر در دوره کودکی ما، هر روز صبح بعد از نماز من و خواهرها و برادرم را جمع می کردند و قرآن یادمان می دادند. در دبیرستان روی علاقه شخصی به خواندن تفاسیر قرآنی پرداختیم و یادداشتهایی بر می داشتم و سئوالاتی برایم مطرح می شدند. در آن سالها نشریه مکتب اسلام خیلی به من ودوستانم برای آشنایی اصولی با مبانی اسلامی کمک کرد.

چه شد که رشته پزشکی را انتخاب کردید و در چه سالی قبول شدید؟
 

فکر می کردم رشته پزشکی تنها رشته ای است که می توانم از طریق آن به دیگران کمک کنم. از سوی دیگر،ما زندگی متوسطی داشتیم و به هر حال شغل آینده از جنبه معیشتی هم برایم مهم بود. در سال 54 در دانشکده پزشکی دانشگاه اصفهان قبول شدم و این سال، زمان فشار شدید ساواک بر روی مبارزان بود. خانواده پدری متعصب بودند و محدودیت شدیدی را داشتیم و جز خانه و مدرسه جائی نمی رفتیم. در این سالها خانم عسکری جلسات دینی داشتند که ما در آنها شرکت می کردیم. ایشان در اوایل جنگ با شوهر و بچه شان تصادف کردند. خانم عسکری به ما قرآن و نهج البلاغه درس می دادند که در شکل گیری افکار ما بسیار مؤثر بود. انسانی بسیار اندیشمند و آگاه به زمان بودند. در هر حال من به علت این که چادری بودم، حساسیتهای ساواک روی من شروع شد. بچه های مذهبی هم به اصطلاح یارگیری می کردند. آنها وقتی پافشاری مرا بر حجاب می دیدند، در درس کمک می کردند و بعد هم اعلامیه های حضرت امام (ره) و کتابهایی را که نقش روشنگرانه داشتند، به من می دادند.

مبارزات جدی را از همین ایام شروع کردید؟
 

بله، ترم دوم بودم که بر شدت فعالیتهایم افزودم. برادرم هم در این زمینه فعال بود. آخرین امتحان خرداد 55 را دادم، به خانه که برگشتم، هنوز لباسهایم را عوض نکرده بودم که به خانه مان ریختند و مرا دستگیر کردند.

بر چه اساسی ؟
 

من اعلامیه امام داشتم که در کمد پنهان کردم. می دانستم روی این نکته و این بر اساس چه روابطی آن را به دست آورده ام، خیلی حساس هستند، به همین دلیل سعی من این بود که زودتر آن را از دسترسشان دور کنم. برادرم هم که اهل مبارزه بود و کتابهای زیادی داشت. آمدند و همه کتابها را ریختند بیرون، اتاق برادرم را گشتند،ولی خوشبختانه نتوانستند اعلامیه را پیدا کنند.

آیا توانستید اعلامیه را نگه دارید؟
 

متأسفانه نه، نمی شد آن را نگه داشت.

بعد چه شد؟
 

مرا بردند و یک ماه در زندان انفرادی محکوم کردند. در همان زمان خواهر شوهر خواهرم که هل زواره بود، نامه ای برای خواهرم فرستاد که در آن نوشته بود که با آن همه فقری که در آن شهر کوچک کویری هست، فرح که برای بازدید آمده، زیر پایش فرش پهن کرده و کلی خرج کرده و برایش تشریفات مفصلی قائل شده اند. این نامه به دست ساواک می افتد و او را هم دستگیر می کنند و می آورند. خواهر و شوهر خواهرم را هم بعد از یک ماه آزاد کردند. بعد که محاکمه مان کردند، مرا به شش ماه و او را دو سال زندانی کردند ما را به بند عمومی بردند که برای خودش حکایت مفصلی دارد.

در واقع شما را دکترجامعه شناس کردند.
 

واقعا همین طور است. در آنجا با حقایق دردناک زیادی آشنا شدم.

بعد از آزادی چه کردید؟
 

شش ماه که گذشت از من تعهد گرفتند که دیگر دنبال این نوع فعالیتها نروم. من به دانشگاه رفتم و مشکلی برایم پیش نیامد. البته خودشان هم می دانستند به آن تعهد چقدر پایبند بودیم! دلم می خواهد به نکته ای در این جا اشاره کنم. برادرم پنج سال از این خانمی که گفتم بزرگ تر بود. در فاصله ای که او در زندان بود، از او خواستگاری کرد.

آیا این خانم فقط بر اساس احساسات، نامه را نوشته بود یا آگاهی سیاسی داشت؟
 

خانواده ایشان خانواده روشنی بودند. از طرفی با ما هم تماس داشتند و مخصوصا برادرم که عمیقا درگیر مبارزات بود، روی بقیه تأثیر عمیقی می گذشت.

آیا جو دبیرستان شما هم جوی سیاسی بود و یا در دانشگاه به این عرصه کشیده شدید؟
 

خیر، در دبیرستان ناچار بودیم افکارمان را پنهان کنیم، ولی دردانشگاه، قبل از انقلاب انجمن اسلامی کارهای اساسی و ریشه ای را شروع کرده و افکار اعضای آن از عمق زیادی برخوردار بود. سال 57، اوج مبارزات ما بود. بچه هایی که در این انجمن بودند ؛ بعدها سر از جبهه درآوردند. تعداد بی شماری شهید و عده ای جانباز شدند. از ابتدا اصل مطالعات ما بر پایه قرآن و نهج البلاغه بود و در نتیجه پیش نیامد که افراد این انجمن جذب گروههای چپ یا گروههای ظاهرا دینی و در واقع مارکسیستی شوند.

مبارزات زنان معمولا به چه شکل بود؟
 

ساده ترین نمونه آن این بودکه همراه خواهران با چادر مشکی به بازار اصفهان می رفتیم و ندای تکبیر سر می دادیم و به این ترتیب مردم را در جریان امور دانشگاه قرار می دادیم. در سطح دانشگاه هم که در تظاهرات وتعطیلی دانشگاه شرکت داشتیم. بعد هم که انقلاب شد، در میان دریای مواج مردم گم شدیم.

در دوره انقلاب فرهنگی چه کردید؟
 

چون هنوز تحصیلاتم به اتمام نرسیده بود. در بیمارستان به پرستاری مجروحین جنگ می پرداختم. در سال 59،60 بود که دوستی در جهاد کرمانشاه از من خواست به آنجا بروم وستاد بهداشت و درمان آن جا را راه اندازی کنیم. من برای آنجا دارو تهیه می کردم. ما مرکز بهداشت جهاد دانشگاهی جوانرود از بخشهای کرمانشاه را راه اندازی کردیم و در آنجا به درمان روستائیان پرداختیم. یک ماه بعد هم من به جبهه شوش رفتم.

و بعد که دانشگاه باز شد، برگشتید؟
 

راستش نمی خواستم برگردم. محمدرضا شهید شده بود و من می خواستم درس را رها کنم و به جبهه بروم. در آن روزها اساتید دانشگاه، جلسه تفسیر قران داشتند که من هر شب جمعه در آن شرکت می کردم. در آنجا بود که متقاعدم کردند که بهترین جبهه برای من اتمام تحصیلات است و باید درسم را ادامه بدهم. به این ترتیب بود که در سال 64 درسم را تمام کردم.

چه شد که با یک جانباز ازدواج کردید؟
 

سال 61 بودو پدرم مرا برای حج ثبت نام کردند. سال عجیبی بود ودر آنجا جو سیاسی بسیار باشکوهی حاکم بود. مادران و همسران شهدا در دعای کمیل پشت قبرستان بقیع شرکت داشتند و حال و هوای عجیبی بود. همان جا به هنگام خداحافظی از حرم حضرت رسول(ص) از ایشان خواستم ازدواج با یک جانباز را قسمت من کند.

و کرد!
 

بله. شوهرم در سال 60 در ناحیه دارخوین از ناحیه لگن قطع عضو شده بودند.

دانشجو بودند؟
 

بله دانشجوی رشته فیزیک بودند.

چه سالی ازدواج کردید و ثمره این ازدواج چند فرزند است؟
 

در سال 62 ازدواج کردیم و اولین فرزندم، نرگس، در شب نیمه شعبان به دنیا آمد. ما زندگی ساده ای داشتیم و عقدمان را هم امام جمعه شهر که از ایثارگران بودند؛ خواندند. دو دختر دیگر هم دارم.

یادتان هست که خبر شهادت برادرتان را چگونه به مادرتان دادند؟
 

بله. وقتی داداش شهید شد، مادر مریض احوال بودند. ایشان همیشه روحیه شادی داشتند. برای همین دادن خبر شهادت داداش به ایشان به عهده من گذاشته شد، چون رابطه خاصی با داداش داشتم و از طرفی دانشجوی پزشکی بودم. یکی از کارهای خیری که داداش بنیان گذاشته بودند؛ جلسات دعای کمیل بود که هر شب جمعه در خانه یکی از اقوام برگزار می شد و همه فامیل می آمدند و جلسات صبح جمعه هم که بود. خانه داداش طبقه بالای خانه ما بود. عصر پنجشنبه بود که خبر شهادت داداش را به ما دادند و شب جمعه در جلسه دعای کمیل که خبر شهادتش مطرح شد ؛ مجلس حال و هوای عجیبی پیدا کرد. مادر، خانه خاله ام بودند. صبح جمعه که آمدم خانه داداش که طبقه بالای خانه مادرم بود، دیدم در کوچه حال وهوای دیگری برقرار است. همه همین که مرا دیدند پس رفتند. جلوتر که رفتم گفتند، «رضا شهید شده.»گفتم، «انالله و انا الیه راجعون» بعد با داییم رفتم دنبال مامان ایشان را سوار ماشین کردیم و در خیابان گرداندیم و رفتیم به خیابان کمال اسماعیل که داشتند عده ای را از آنجا اعزام می کردند. از مامان پرسیدم، «چه احساسی دارید؟» گفتند،«همه شان مثل بچه های خودم، مثل رضا هستند.» گفتم، «اگر بروند وکشته شوند چه حسی دارید؟» این حرفها را که زدم مامان متوجه شدند که رضا شهید شده. ایشان واقعا تحمل زیادی داشتند. دست من را گرفتند و گذاشتند روی قلبشان و گفتند برایشان قرآن بخوانم و من همین کار را کردم. بعد آمدیم کوچه و دیدیم همه جا را پارچه مشکی زده اند. مامان گفتند، «همه اینها را بکنید و به نشانه شهادت رضا، پارچه قرمز بزنید.» پارچه ها را عوض کردند. به نظر می آید اگر ما روحیه هایی شبیه به مادرانمان داشتیم، از عهده همه مشکلات بر می آمدیم.

و سخن آخر
 

آرزوی پایداری، صبر، ایمان برای همه، به ویژه جوانها و عاقبت به خیری همه.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره

داستان مردی که با چادر همسرش خودش را از طبقه سوم( آپارتمان شان )

من نه تنها که خود به چشم خویشتن قصه های زندگی بیماران روانی را دیده ام که گاها از همکاران روان شناس شنیده ام.در بخش روان پزشکی گفتن و شنیدن داستان زندگی بیماران روان ممنوع است چون قصه تکراری زندگی جمع انسانهاست .وگرنه می شد سناریو نوشت.

 همه در سکوت مشغول کار با بیمار روانی اند و فقط گاها قصه ای گفته می شود .

در زمان های قدیم که تیم درمانگر با سواد کمتر کار می کردند قصه ها دهان به دهان می شد .چون گاها قصه ها به قدری بولد است boldوعجیب است. که...

جمعه با هوای خوب

رش خبرنگار اجتماعی فارس، مهدی پیرهادی عضو شورای شهر در جلسه علنی امروز شورا به موضوع آلودگی هوا اشاره کرد و گفت: متأسفانه شهر آلوده است و مردم هم این هوا را استنشاق می‌کنند. 

وی با بیان اینکه مردم تهران از آلودگی هوا نارضایتی شدیدی دارند گفت: اگر بخواهیم به موارد کلی بپردازیم اختلاف نظرهایی وجود دارد یا شاید عده‌ای بخواهند و اقعیت را تکذیب کنند فارغ از تمام موضوعات هوای تهران آلوده است. فرزندان‌مان را دچار بیماری می‌کند و خدایی ناکرده نسل آینده را دچار ضرر.

وی با بیان اینکه آلودگی هوا به افراد سالمند آسیب جدی وارد می‌کند گفت:‌برخی از این افراد جان خود را از دست داده و خانواده‌هایشان داغدار می‌شوند.

رئیس کمیسیون محیط زیست شورای شهر تهران به گزارش کمیسیون اصل 90 مجلس اشاره کرد و گفت: این گزارش در سال 1401 بررسی و در تیر 1402 در صحن مجلس قرائت شده است.

وی با بیان اینکه قانون هوای پاک در سال 96 به تصویب مجلس رسیده است گفت: در این گزارش تمامی موارد عدم اجرای قانون هوای پاک آسیب‌شناسی شده است. 

به گفته پیرهادی سازمان بازرسی هم در خصوص بررسی تکالیف قانون هوای پاک گزارشی تهیه کرده است.

وی با بیان اینکه سازمان محیط زیست فرمانده اجرای قانون هوای پاک است گفت:‌بر اساس گزارش کمیسیون اصل 90 این سا زمان کمتر از 10 درصد وظایف خود را انجام داده است.

پیرهادی گفت: روند تغییرات غلظت آلاینده‌ها طی بازه 1388 تا 1401 روند کاهشی داشته است اما همچنان می‌بینیم هوا آلوده است و وزارت نفت استانداردهای سوخت را رعایت نکرده است و سوخت‌ها با استاندارد ملی عرضه نشده است. 

وی ادامه داد: وزارت نیرو هم در تهیه برق به دلیل برخی شرایط از مازوت استفاده کرده و در سال گذشته از 16 نیروگاه 14 نیروگاه مصرف مازوت داشته‌اند. این گزارش مجلس است اگر کسی اعتراض دارد به کمیسیون اصل 90 برود.

پیرهادی گفت: من نمی‌دانم چرا می‌خواهند بگویند در اطراف تهران مازوت‌سوزی نداریم اینگونه بهتر است که بگویند در فصل زمستان گذشته مازوت نسوزانده‌ایم بیایند تکذیب کنند آیا می‌توانند تکذیب کنند؟

وی ادامه داد: جای درد دارد مطابق جدیدترین گزارش وزارت بهداشت در سال 1400هزنیه ناشی از مرگ و میر 3 میلیارد و 400 میلیون دلار بوده است و قطعا این عدد در سال 1401 بیشتر می‌شود. 

به گفته پیرهادی در سال 1400 تعداد مرگ و میر ناشی از آلودگی هوا در تهران 6 هزار و 398 نفر بوده است.

شش دختر یه فال با نیت مشترک طلب کردند


شش تا دختر در حافظیه از اقایی خواهش می کنند یه فال برای هر شش نفرشون بگیره نیت را همه می دانند.

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم

 ۳۱۸
 گفتی ز سرّ عهد ازل یک سخن بگو


آنگه بگویمت که دو پیمانه درکشم

 
 من آدم بهشتیم امّا درین سفرحالی اسیر عشق جوانان مهوشم 
 در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوزاستاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم 
 شیراز معدن لب لعلست و کان حسنمن جوهریّ مفلسم ایرا[۱] مشوّشم 
 از بس که چشم مست درین شهر دیده‌امحقّا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم 
 شهریست پر کرشمهٔ[۲] حوران ز شش جهتچیزیم نیست ور نه[۳] خریدار هر ششم 
 بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوستگیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم 
 حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست 
 آیینهٔ ندارم از آن آه میکشم

گفتند عجب مرد خوش استهایی بوده حافظ چون نیت مان این بود اگر حافظ زنده بود با کدام ما ازدواج می کرد.

به نقل از اینستاگرام