نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

مشاور میگوید

خانم الهام را دمان در نقش مشاور میگوید در همه چیز به تعادل توجه داشته باش.فرد متعادلی باش.یه بند باز فقط خوب میتواند حفظ تعادل کند.هیچگاه کسی از متعادل بودن ضرر نکرده .محبت کردن هم حدی داره.مهربون بودن هم حدی داره.

آرزو کرده بودم یه فرصت تنهایی برام پیش بیاد ببینم چگونه پاس میشه(میگذرد).همسر به ذهنش رسید باران در راه است و سقف خونه پسرمان در تهران« از بی مبالاتی همسایه های (که به چکه کردن  شیر آب کولرشان توجه نداشته اند )»نم داده باید تعمیر شود.از روز پنج شنبه ۱۳ مهرماه پدر و پسر راهی تهران شدند و من تنها.اول کاری که کردم ،خونه را به میل خود تغییر دکوراسیون دادم.ناهار ساده خوردم و کمی خوابیدم که پسر بزرگ مان آمد خونه مون و گفت بابا گفته تنهات نذارم بزن بریم باغ پدر خانوم اینا که موافقت نکردم.جمعه خوبی گذراندم خرید سبزی و میوه رفتم و مقداری در حیاط مجتمع قدم زدم ،هی   این همسایه أمد او رفت و سلام احوالپرسی و دیدم،نه، نمیشه.از شنبه دیگه رنگ تنهایی را ندیدم تا دیروز جمعه که همسر از تهران بازگشت.انگار تنها بودن برام آرزو شده بود،که آخر هم اتفاق نیفتاد.

دیروز به خود تکانی دادم و کمر را بستم و رفتم آشپزخانه و ناهار( خورش بادمجان و پلو )درست کردم سالاد و دوغ و سفره چیدم.یه هفته ساندویچ( دست ساز) هول هولکی میخوردم (بله درسته،سفره نمی انداختم،میز نمی چیدم).

از سفر برگشت

همسرجان  هشت روز پیش رفت تهران تا خرابی های ساختمانی پسر د ومون  را برطرف کند.

همین باعث شد از خانه فراری باشم و خانه پسر اول مون باشم.

آواره بودن سخت است.

کلاس یوگا یکشنبه و چارشنبه رفتم.

آزمایشگاه شنبه و ویزیت دکتر خون دوشنبه .

،جلسه سخنرانی سه شنبه 

و کوه صفه با نوه جان و همکلاس هاش(از هفت و نیم صبح تا ده صبح روز پنج شنبه).

یه روز هم(دوشنبه) که در منزل پسرم(برادر زاده و همسر برادر مرحوم) به صرف شام مهمان شدند.

خلاصه که نگذاشتند در غیبت همسر ، مزه تنهایی را بِچِشَم.

خوبی،چه بدی داشت؟که یکبار نکردی؟

این مصرع دوم شعر است.این سومین روز است که با من در تماس قرار گرفته، کسی که به من بدی کرده و به روی مبارک هم نمیاره هنوز،در صورتیکه از من خوبی دیده.عجب آدم خریه

کلاس ورزش صبحگاه

سه روز اول هفته در زمین ورزشی پارک در جمع خانومای ورزشکار بودم شنبه بلوز قرمز و کش ،یکشنبه بلوز سفید و توپ،دوشنبه لباس زرد (یا بنفش)و صرف صبحانه.

چه برنامه ای!

امروز به خاطر برنامه بهداشت روانی از ورزش صبحگاه منصرف شدم.

افراد جدید که قصد می کنند دوست من شوند ،مهربانند.اما هرکدام یه قصه دارند که من حاضر به آگاه شدن آن نیستم.

فکر می کنم برای من آگاه شدن دیگر بس است،چون قصه ها با خود هیجان می آورند و یعنی هیجان خواهی من دیگه کافیست.

سه سال از بازنشسته شدنم گذشته و در سکوت بیشتر بوده ام.گرچه عادت به برونگرایی داشته ام ولی سرعت آشنا شدنم زیاد بوده و خلوتم را هم نیاز داشته ام.