بنت الشّاطی کتاب و مقالاتی در باره جنبش فمینیست چاپ کرد. او در کتاب المفهوم الاسلامی لتحریر المرأة تساوی زن و مرد به مفهوم جدید آن را نمیپذیرد، اما بر اینکه زن و مرد یکدیگر را کامل کرده و برای تحقق بخشیدن به کمال وجودی خود به همدیگر نیاز دارند، تأکید میکند. به اعتقاد وی، هر چند مطابق آیات قرآن، مردان بر زنان حق سرپرستی دارند، اما هیچ یک از این دو، مسئول اعمال دیگری نیست و تفاوت نسل جدید زنان با گذشتگان در این است که زنان امروز از حقوق خدادادی خود باخبرند و میدانند که باید این حقوق را بگیرند و بطلبند، نه آنکه با لطائف الحیل آنها را به عنوان هدیه از چنگ مردان به درآورند
علت نوشتنم، سوآل پسر عزیزم است.«مامان!در چنین مواقع چه باید کرد؟»
واقعا ناراحته از پیشامد جدایی این دونفر.
میگه :«به نظر نمی رسید از هم دلگیر باشند،یعنی تا این حد؟!».
آقای جوان ،فقط سی و هشت سالش شده، که انرژی اش ته کشیده.دیگه کم کم داره یکسال میشه که خانم با بچه هاش خونه مادرش است و آقای سی و هشت ساله خونه اجاره ای در حاشیه شهر.مادر و پدرای هردو در بُهت و ناباوری و البته ناراحت.بچه های ده ساله و سه ساله سرنوشت غم انگیزی پیدا کرده اند.خاله جون خانم،(بانو) ،دکترای روان شناسی هم داره ولی نتوانسته به خواهر زاده خود کمکی کند،بدتر اینکه تهمت هایی که شوهر خاله به آقای سی و هشت ساله (شوهر)زده ،راه آشتی را بسته است.اصولا روانشناسا تو فامیل اظهار نظرکنند ،بدتر میشه.زن دایی جان آقای جوان ، که از عروس خواهر شوهر، خیلی خوشش می آمده ،سعی فراوان کرده ،پا در میانی کند، ولی نتیجه ای حاصل نشده.در جواب سوآل پسرم میگم،دیر مداخله صورت گرفته ،زخم کهنه ای در روابط این زن و شوهر پیدا شده ،از همون اوایل که هر دو عاشق هم شده اند و قاعدتا از هم انتظار دیگری داشته اند و همه از ازدواج با هم منع شان می کرده اند با این توجیه که تب تند،زود به عرق می نشیند،الان فقط خودش را نشون داده ،چون هر دو، یا یکی از آن دو، لبریز شده ،به اصطلاح رانندگان ،بریده،
مادر پسر ،دیروز زنگ زده بود به من و می گفت دیگه به پسر و عروسم نمیگم برگردید سر زندگی،اما به مفهوم این نیست که نگران بچه هاشون،نیستم.خون ام،خون ام را میخوره که چی شد؟!خدایا کمک کن.
به پسرنازنین و مهربان خود میگم ،نَهراس.عوامل متعددی نقش دارد که همه اش قابل کنترل نیست،این اتفاق فاجعه نیست، گرچه بسیار غم انگیز است.
خاله جوانتر از مامان،به همراه مادربزرگ ،مادرم را در امر زندگانی ،خیلی کمک میکردند تا از پس بچه داری بر بیاید، تا اینکه کلاس اول را شروع کردم و خاله به خانه بخت رفت.دایی جوان هم پس از انتخاب شغل آبرومند در کلاس سوم دبستان من همسری کدبانو انتخاب کرد و برای ماموریت شغلی به شهر دیگر رفت .حالا دختر خاله و دختر دایی حوانتر از خودم دارم که محبت زیادی می کنند.نوه های مرا همانند خودم دوست دارند و آرزو می کنند نوه دار شوند.دیروز دختر دایی و دختر خاله تشویقم کردند به مدرسه دخترانه محله حاشیه شهر برویم و در جشن تکلیف شان شرکت کنیم و در حد توان کمک مالی به خانواده های بی بضاعت کنیم.
بعد از فوت مامان، مراتب نگرانی شان را اعلام می کنند و برای مهمانی دعوتم می کنند.تنها نبودن لازمه سلامت روان است.
آنها میدانند از فامیل به اندک دلگیری دوری میکنم فلذا سخت مراقبند رفتار مهربانانه را از من دریغ نکنند.
ساعت ده صبح بود که پسرم زنگ زد ،میشه دخترم را بیارم خونه شما؟مامانش تدریس داره.نه تنها حاضر بودم قبول کنم،بلکه خوشحال هم شدم.فوری ،فوری سه مرتبه گفتم البته،چی بهتر از این؟کاش همیشه نیاز به کمک من داشته باشید تا توفیق دیدار نوه نصیب من نیز بشود.دل تو دلم نبوده که در وابشه و در آستانه در ، زیبا روی ِِِشیرین سخن را ببینم.
تا از راه رسید ،براش تو فنجون کوچلوی اسباب بازی اش چای ریختم.تا پذیرایی شده باشد.بعد باهم ...
ساعت نه شب ،بعد از یازده ساعت به سختی از من خداحافظی کرد و رفت.بدنی خسته شده بودم ولی روحم تازه شده بود از اینهمه لطافت این کوچولو.
آرزو می کنم در ارتباط با یه کوچولو باشید.
دیشب خواب پدرجان را دیدم که وسط گل قالی(نه ببخشید در مرکز اتاق نشیمن)در حالت غمگین نشسته اند و من(منی که ارزوی دیدن یکبار دیگر ایشان را دارم)در عالم رویا از کنارشان رد می شوم و نه حال می پرسم از ایشان،نه احوال.خدا مرا ببخشد،شاید به خاطر آنکه ایشان یکبار فقط،یه سیلی زیر گوشم نواختند،که زبان درازی کردم،و بعد هم سخت پشیمان شدند،من سخن گفتم.
پدر جانم!شما اختیار داشتید،اگر زبان درازی مرا با سیلی جانانه زیر گوشم،پاسخگو بودید،ولی منهم میخواستم شجاعت خود را آزمایش کنم.ببخشید اگر بعد از بیست و دو سال از فوت تان برای دوستی از ان سخن گفتم،نبینم در آن دنیا غمگین باشید.عزیز دل من بودید،عشق من بودید شما،عاشق موهای سفید شده ،ریخته بر پیشانی تان بودم،زیبایی تان هنوز هم بر صفحه دلم منقوش است.مرد با ابهت زندگیم بودید،من کودک گوهر ندیده بودم،مرا ببخشید.جار می زنم که عاشق تان بودم،هرگز فراموشم نمی شود در جستجوی ذوق من،عروسکی هم قواره و هم قد ام به من هدیه دادید در حالی که فقط پنج سال داشتم و هرگز قادر به تشکر از محبت تان نبودم.پدر رعنای من که در سن ۷۵ سالگی،با قامتی خمیده جهان خاکی را ترک کردی.ان روز آرزو داشتم قبل از شما به درون قبر بِخَزَم و نبینم چهره زیبای ات را با خاک گور بپوشانند.
پدر خوب,, پدر مسئولیت پذیر و کوشای من!کجا دیگر لِنگه ات را خواهم یافت؟کاش همان یک بار هم از دستان مردانه ات،سیلی نوش جان نکرده بودم،تا بهانه ای دستم نباشد از تو فاصله بگیرم.بمیرم که بارها از من دلجویی کردی،و من،منِ ناسپاس اجازه دلجویی به تو ندادم.ببخش اگر تو چشمات نگاه نمی کردم،و از نگاهت فرار می کردم.ببخش که در خواست کردی دستانت را در دست بگیرم،و چنین نکردم.مادرم برایم نقل کرد, که گفته ای:"اگر می دانستم دختر اینقدر خوب است،باز آرزوی داشتن دختر از خدا می کردم,".من چه خوبی در حق تو کرده بودم؟فقط اذیت نمی کردم،ولی لطف هم نمی کردم.کجا پیدایت کنم،تا به پایت بیفتم؟،و عذر بخواهم؟کاش بر سر مزارت می شد ساعت ها بمانم و خاک گورت را سرمه چشمانم کنم.چرا نقش طلبکارها را ایفا میکردم؟به کدامین گناه،لحظه ای اسودگی را تجربه نکردی.سال آخر عمر پدرم فروردین ۷۹ ،رفتن به سفر را ،به در کنار او ماندن ترجیح دادم،کاش پشیمانی ریسمان عمرم را قیچی میکرد.