نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

همسر و مادرش

سال ۱۳۶۱ بود، بیست و چهارمین  سال تولدم را در کنار پرستاران خدمت کننده به رزمندگان میگذراندم،( در اندیمشک, بیمارستان صحرایی، تحت مدیریت دکتر رهنمون،)که مادرم خبر دادند بشتاب که پاشنه درب خانه مان را این خواستگارسمج و مادرش ،عنقریب از جا برخواهند داشت و دیر کردن باعث پشبمانی است.

وامروز چهل سال از آن روز میگذرد که چشمم به جمال خواستگار بیست و هفت ساله ،در کنار مادر زیبا روی اصل و نسب دارش روشن شد.

آن روزها دانشجوی رشته پرستاری بودم ولیکن حضور در پشت خط مقدم جبهه را، به ماندن در شهر دانشگاهی خود ترجیح می دادم .

نمی دانستم جنگی که دو سال از آن میگذرد ،حالا حالا ها ،خیال رخت بر بستن ندارد و کشور ما را رها نمی کند و بهتر است درس و دانشگاه را بچسبم.

بسیاری دانشجوی پزشکی بودند و آنجا بودند، جوانی بود و خامی و مصلحت اندیشی ابدا در کارمان  نبود.

خواستگار ِِبی تاب و مادرش را معطل گذاشتم و در کنار رزمندگانی ماندم که یک دست و پای راست یا چپ خود را توامان از دست داده بودند.دوست داشتم هیچگاه به زندگی راکد شهر برنگردم و با جوانان پرشور رزمنده بمانم ولیکن تصمیم والدین آن بود که این افسار گسیخته را با مسمار به خانه بچسبانند.

عید (۱۵ فروردین ۶۲) سفره عقد پیش روی من و عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود.

نظرات 5 + ارسال نظر
حسین دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 04:35

سلام
درود به شرفتون که در اون سالهای سخت به هموطنان و کشورتون خدمت کردین
عشقتون تا ابد سبز و جاوید و مرسی از این خاطره زیبا

محمد رها یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 21:07 http://Ikhnatoon.blogfa.com

امروز یک ساعت و خورده ای با رضا ب. یکی از نیروهای زیر دستم گپ میزدم. بهانه اش از کار شروع شد و کم کم به لایه های زیر ذهنش نفوذ کردم.
اهل کتاب خواندن هست و ریاضت هم کشیده منتهی مسیر تفکرش با من اختلاف دارد و البته ۱۵ سالی از من کوچکتر است.
به عقب بازگشتم من هم در روزگار ۳۰ سالگی سر و سودای دیگری داشتم و اکنون در فراز و نشبیهای دیگری افتادم که حتی فکرش را هم نمیکردم به اینجای کنونی برسم.
غرض از نقل سطور بالا این بود که شما هم اگر به راه دیگری رفته بودی امروز ماهیت و شخصیتی غیر ازین داشتی. مثلا در جبهه مانده بودی، ازدواج نکرده بودی، بچه دار نشده بودی، به شهر دیگری مهاجرت کرده بودی و هزاران فرصت انتخاب یا اجبار دیگر که امروز رضوان ۶۴ ساله وبلاگش را ورق میزند شاید هم ورق نزند. خاطراتش را مرور میکند شاید هم همه را بخاطر نیاورد و خلاصه اینکه زندگی همین است.
شاید اگر بخواهیم ظرف زندگی رو به هر شکلی پر کنیم؛ رنج، شادی، بیماری، سلامتی، تجرد، تاهل، کار، بیکاری سهم هایی ازین ظرف چند بعدی رو داشته باشن. مثلا برای من ۴۰٪ شادی ۶۰٪ رنج! ۶۰٪ تجرد ۴۰٪ تاهل باشند...

خانوم ف یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 15:28 http://Khanomef.blogsky.com

سال ۶۱ شما ۲۴ سالتون بوده
۷ سال بعد من تازه به دنیا اومدم
الان شما چند سالتونه
به خدا در همین حد ریاضیم ضعیفه

الان ۶۴ ساله ام

موج یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 12:06

پس سالگرد ازدواجتون نزدیکه . چیزی به بهار نمونده

امیر شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 23:13 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
درود بر شما و ایشان و مادرشان
و تبریک فراوان و آرزوی تداوم عشق...
آفرین بر شما که از همسر و مادر محترمشان بخوبی یاد می کنید...چیزی که ممکن است این روزها کمتر دیده شود و عکس آن به فراوانی دیده شود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد