نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

هفت در را بستی نمکی ، یه در را نبستی نمکی

آبریزش از بینی ،سرماخوردگی و بدن درد هدیه روز بیست خرداد به من .

دیروز خبر دار شدم پسر بزرگم همانند مادرش داره چنین کسالتی را تجربه می کند.

اما چگونه؟ویروس از کدام در وارد شده؟نکنه پریروز که رفته بودم آزمایش خون در کلینیک شبانه روزی محله؟هان؟

منکه می دانم یه روز عمرم به پایان می رسد

امروز باید برم آزمایشگاه بزرگ شهر



بعد نوشت :

رفتم آزمایشگاه بزرگ شهر تا آزمایش شوم .بیمه تکمیلی ام را قبول نکرد و سه میلیون پول آزمایش خون از من گرفت .متوجه نبودم چه آزمایشی بود، ولی احتمالا ژنتیک ،دی ان ا, بوده.چهل سی سی هم خون گرفت.خود نمونه گیر می گفت:« مگه چته؟این آزمایشات را از تو می گیرند؟»گفتم: «عزا ،چه عزائیست که مرده شور هم می گرید»!.


بعد رفتم پیاده روی تا به خانه برسم.وبرای سومین روز پیاپی شش هزار گام (هدف)را راه رفتم.


یادم اومد روز پنج شنبه  گذشته خونه دایی ،در گرد همایی خانومانه فامیلی، همه دختر دایی های تپل مُپل من ، می گفتند:« به به!چه لاغر و خوش فرم شده ای»!و برای من این تحسین و تمجید انگیزه شد تا  روی پیاده روی بیشتر کار کنم.


بی خبری خوش خبریست.

به دختر خاله جان زنگ زدم که غایب روز مهمانی پنج شنبه بود گفت به دلیل پاره ای کسالت ها(عمل جراحی فتق نافی )که داشته،نیامده

از صبح پنج شنبه گذشته تا امروز هم نوه جان هایم را ندیده ام.طفلکی ها  دوست داشتنی ها  ،نازنین ها ،که ندیدن شان باعث دلتنگی ام می شود.

کاش نزدیکتر بودیم به همدیگر.

امروز تا ساعت نه و نیم آزمایشگاه بودم و دوباره باید فردا صبح به آزمایشگاه دیگر ی بروم.چون اینا آزمایش هموگلوبین A2 را انجام نمی دادند تا معلوم شود تالاسمی موجود است یا نه.



پنج شنبه هجدهم ماه

بعد از بازگشت مسافرم و همسرش باز دوباره غمگین بودم که خاله و زن دایی و دختران هر سه دایی /مجموعا هفت نفر/مرا به صرف نهار در رستوران هتل کوثر دعوت کردند.

خاله میزبان ده نفر /خودش و من و زن دایی و دختران دایی/هر هفت نفرشان/بودند.چون خاله هفتاد و شش ساله ام ،دست تنها نمی توانست در خانه اش پذیرایی مان کند و همه ما هیچ انتظاری از ایشان نداشتیم.ولی میخواست چون بزرگ فامیل است روز خاطره انگیزی برایمان بسازد.هر ده نفرمان با ماشین دوتا دختر دایی تا آنجا رفتیم.جای شما خالی  تا ساعت هشت شب هم به صرف شیرینی و نوشیدنی خانه زن دایی بودیم.همه ما خاطراتی از گذشته های خود تعریف کردیم و نوه دایی هم  با پسر یک ساله اش،کیک تولد به دست ، به جمع ما پیوست.تا شادی اولین دختر دایی کامل شود.

آفتاب _مهتاب ، ندیده

دیشب دعوت به مهمانی ایی شدم که در آن دخترانی مسن شده ولی آفتاب مهتاب ندیده دعوت بودند همه...(؟!)