نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

شرح یک قصه جانسوز

دیروز رفتم پیاده روی و سر راهم به مغازه داری(خانم)برخوردم که گفت همسرم بیمار روانی ناشی از جنگ است که می بریم بیمارستان صدر( در قیطریه) بستری اش می کنیم به مادرش علاقه فراوان داشته و از وقتی ایشان در اثر بیماری پارکینسون لال از دنیا رفتند همسرم دیگه از جا بلند نشد دو دختر( یکی ماما، یکی دانشجوی وکالت) دارم و یه پسر .

سه تاهم نوه دارم که یه دختر و یه پسر از عروسم و یه دختر از دختر م که مامایی فارغ التحصیل  است و جمعه خواهرم که کمر درد دارد مهمانم میشه و من همیشه ترجیح میدم میزبان باشم تا مهمان و قرمه سبزی را اینجوری درست می کنم (شرح دادند میزان سبزی ها) و در خانه ای زندگی می کنم که دو تا خواهر شوهر و یه برادر شوهرم در یک طبقه سهیم اند اما سه تا پسر بعدی از جمله همسرم که آخرین بچه است(وخودم هم اخرین فرزند مادرم بوده ام ) ،در همسایگی هم زندگی می کنیم و رابطه ما جاری ها با همدیگر خوبست گرچه برادر ها کنتاکت پیدا می کنند و اگر بدانید چقدر خوب است داشتن فرزندان خوب و نوه داشتن و با جاری ها در رفت و آمد بودن و میزبان خواهر و برادر شدن روزهای تعطیل .

نظرات 2 + ارسال نظر
گیل‌پیشی سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 23:53

مشخصه بانوی مهربانی هستند

آره،درسته

سمیرا سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 13:48

خدا اجر و صبرشون بده ان شاءالله ممنونم بانو جان، داستان های زندگی که تعریف می کنید خیلی قشنگ و جالب هستن

خدا را شکر که جالب به نظرتان آمد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد