دیروز رفتم پیاده روی و سر راهم به مغازه داری(خانم)برخوردم که گفت همسرم بیمار روانی ناشی از جنگ است که می بریم بیمارستان صدر( در قیطریه) بستری اش می کنیم به مادرش علاقه فراوان داشته و از وقتی ایشان در اثر بیماری پارکینسون لال از دنیا رفتند همسرم دیگه از جا بلند نشد دو دختر( یکی ماما، یکی دانشجوی وکالت) دارم و یه پسر .
سه تاهم نوه دارم که یه دختر و یه پسر از عروسم و یه دختر از دختر م که مامایی فارغ التحصیل است و جمعه خواهرم که کمر درد دارد مهمانم میشه و من همیشه ترجیح میدم میزبان باشم تا مهمان و قرمه سبزی را اینجوری درست می کنم (شرح دادند میزان سبزی ها) و در خانه ای زندگی می کنم که دو تا خواهر شوهر و یه برادر شوهرم در یک طبقه سهیم اند اما سه تا پسر بعدی از جمله همسرم که آخرین بچه است(وخودم هم اخرین فرزند مادرم بوده ام ) ،در همسایگی هم زندگی می کنیم و رابطه ما جاری ها با همدیگر خوبست گرچه برادر ها کنتاکت پیدا می کنند و اگر بدانید چقدر خوب است داشتن فرزندان خوب و نوه داشتن و با جاری ها در رفت و آمد بودن و میزبان خواهر و برادر شدن روزهای تعطیل .
مشخصه بانوی مهربانی هستند
آره،درسته
خدا اجر و صبرشون بده ان شاءالله

ممنونم بانو جان، داستان های زندگی که تعریف می کنید خیلی قشنگ و جالب هستن 

خدا را شکر که جالب به نظرتان آمد.