نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

صبح جمعه دوم از ماه تیر

صبح به خیر.

پی نوشت (۱):«جمعه خوبی پیش رو داشته باشید».

پی نوشت (۲):«ساعت ۷:۱۲است .صبحانه با نان تافتون۰بفرمایید.


قرار یه کار خیر

امروز در ساعت هفت سرکوچه با زری دوست دوران دانشگاه قرار داریم.زری گفت سر ساعت هفت دم کیوسک روزنامه فروشی وایستا تا بیام سوار ماشینم کنم بریم کوه آتیشگاه با سهیلا و مهین و پروین صبحانه شله قلمکار بخوریم و بعد به مقصد کُرد سفلی( در جاده چادگان)حرکت کنبم.

امروز سلطان بانو،.خانم آقا باقر محبی میخواد گوسفنداشون (سه تا )را بین فقرای خیریه مکسا توزیع کنیم.


آغاز ورزش صبحگاهی در پارک محله

یه قطعه زمین مربع شکل در پارک را به ورزش بانوان اختصاص داد ه اند در سه تا گوش های این زمین مربع شکل سه تا استوانه آهنی برپا داشته شده که پرده هایی برای نصب دور زمین(که جدیدا  تدارک دیده شده )در آن نگه داری میشه.

یه بیمار روانی(حالا زن بوده یا مرد)،یه   ته سیگار انداخته بود داخل این استوانه ها تا پرده ها(برزنت قبلی ها) بسوزد و وقتی زنها با لباس ورزشی، حرکات موزون ورزشی را انجام میدهند ،دیده شوند. شاید تعداد کمتر حضور یابند، شاید هم دیگه ورزش بانوان تعطیل شود که دو سوی این حرکت محکوم به شکست،ضرر زنان باشد.

فرهنگسرای شهرداری ،پرده برزنت سوخته را کنار گذاشت و با بودجه خود بانوان شرکت کننده در ورزش صبحگاه ،دوباره پرده نصب کرد اینبار پرده ای که از داخل سوراخ های  ذره بینی آن، حرکات موزون همراه با اهنگ گوشنواز دیده می شود و باعث مسرت بیننده می شود.

حالبه که این سومین پرده است که خیاط زبر دست دوخته است در چهار قطعه مجزا .

یه  پیرمرد با نشاط پاتوقش کنار این پرده بر روی نیمکت چوبی است .

بهش گفنم حالا که حساسیت این موضوع بالاست شما برو روی نیمکت دور تره بشین.

 گفت:« آخه دخترک معلول ام را هر روز صبح میارم میفرستم داخل این سراپرده تا کمی به وجد آید نشسته ام اینجا به محض خاتمه یافتن با خودم ببرمش.

خانومای محترمه محجبه و خوش حجابی ورود می کنند به سراپرده که از همون اول ورودشان فریاد قربونت برم گلی جون و فداشوم میتی جون شون ، به هواست .

دیروز دیدم زهرا خانوم گیس سفید حمع شون می گفت:« عزیزم زری و پری و مری…! ،آروم باشین ،بذارین این گردهمایی مون دوام داشته باشد،دیوارا موش دارند و موشا گوش.


هنر پخت و پز

من عاشق آدمایی ام که دستپخت خوب دارند.

جالبه بدونید که خودم غذا می پزم که از خوردنش حظ می کنم.

دیروز بعد از ناهار گفتم(به همسر):با خوردن ناهار دلچسب امر وز ، خستگی چند روز بیمار بودن ،از تنت خارج شد؟گفت :«بله ،دستش درد نکنه اشپز این غذا»گفتم :«منظورتان من ....؟»

فرمودند:«نه اونکه پخت و پز کرده بود»

دیگه نکفتم خب آشپز این غذا من ،من کله کدو بودم دیگه.

گفتم بذار فکر کنه در وا شده و یه نفر این غذا را سفارشی براش  فرستاده.

روزی که مامان خدا بیامرز با مادر همسر مواجه شد نگفت این دختره چش سفید هرگز تا به امروز آشپزی نکرده ،پس شوهرش نمیدم ،پاشو برو.ولی همواره به خودم میگفت:« چون آشپزی یاد نگرفته ای و شوهر دادنت باعث میشه من توبیخ بشم که کار یادت نداده ام پس شوهرت نمی دم تا بمونی خونه»


افکاری که...

ساعت ۱:۴۴بود که با صدای ریز خنده زن همسایه دیوار به دیوار بیدار شدم(نورگیر مشترک ما شانزده  همسایه،با صدای موتور ماشینها ازفضای پارکینگها  و بگو مگو ها در اتاق های خواب ها می تونه سلب آسایش کند).

امروز گفتم از جا خیزم روم به باغ و بستان(پارک و خیابان های اطرافش)،شاید تکلیف حرکت از گردنم برداشته شود.

از نورسته ها عکس گرفتم،از گل خرزهره قرمز و سفید و صورتی،از سگی خوابیده در چمن های سبز پارک (خوش منظره) واز گربه سفیدی که با توله سیاهش ،شانه به شانه زیر درختچه ها حرکت می کرد.