بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...
منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم
و هر لحظه بی آنکه تو بدانی
برایت آرزوی بهترین ها را کردم...
بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..
.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...
.بی آنکه خود خواهان آن باشی...
بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...
چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید
هنگام دیدن چشمانت....
بعد از مرگم گرمای دستانم را حس نخواهی کرد..
.دستانی که روز وشب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...
بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....
صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد
تا بگوید
:"دوستت دارم"
بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....
خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود
و امید چشم بر هم گذاشتنم....
بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...
رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست
تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....
بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...
.باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...
بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...
.نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...
بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...
.تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...
.نوشتم:"دوستت دارم"
و
نوشتم:"تو نیز دوستم بدار"
بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....
روزی به خاک بر می گردم
سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...
روزی که ره گذری غریبه
گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی آن حک شده است...
ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...
قبر را روی آن قرار خواهد داد...
روی تپه ای که دور از شهر است
و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...
آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم
که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...
.من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .
به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...
بعد از مرگم چه کسی
فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟
بعد از مرگم چه کسی
با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟
بعد از مرگم چه کسی
گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟
بعد از مرگم چه کسی
برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟
بعد از مرگم چه کسی
به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟
بعد از مرگم چه کسی … ؟!
چقدر تصورات مان باعث ترسیدن مان می شود؟
خواب از چشمانم در ساعت دو و نیم شب رمیده.نگران اوضاع مملکتم هستم
امروز هفته ای دیگر را آغاز می کنیم.آیا چگونه خواهد گذشت؟
دیروز پس از رسیدن به گلزار عزیزان از دست رفته مان،به رسم هر جمعه ،مزار مادرم را با گلاب شستشو دادم و بر حال خودم و بازمانده هایی دیگر که گریان بودند افسوس خوردم.خانمی با موی سر تراشیده و لباس مردانه با چشم گریان بر سر مزار پدرش گل می کاشت و بر خاک مزار پدرش بوسه می زد.مردسنگین وزنی جعبه ای شوکولات در دست، التماس میکرد مردمان بردارند و فاتحه ای نثار عزیز از دست رفته اش کنند.کودکی بی خبر از غم بزرگتر ها جست و خیز میکرد و ...
لحظاتی بر روی نیمکت اهدایی خانم معلم جوان ناکام مدفون شده در کنار مزار مادرم،. نشستم و به نوع رفتن ها ازین جهان خاکی فکر کردم.دخترک نوجوانی را که از بلندی سقوط کرده بود تازه به خاک سپرده بودند زیبا رویی که دوازده سال بیشتر نداشت و عمو و زن عمویش میگفتند حالا که میروی به ان جهان، از ما به پدر و مادر پر پرشده ات ،سلام برسان عزیز .
غوغایی بود از نوحه خوانی سالگرد ها و چهلم ها و مویه کردن ها.ساعت دوازده بود که بعد از دوساعت ،به خانه مان رسیدم.لباس عزا را از تن به در آوردم و لباس مهمانی به تن کردم و عازم منزل عمو ی بچه ها شدیم.آنجا خانه را آراسته شده دیدم.میز را پر از نوشیدنی و خوردنی آنهم برای پذیرایی از هشت نفر ،آماده کرده بودند.اولین مهمان شان که رسیده بود ، ما بودیم.گلایه داشتند چرا مهمانان شان اینقدر خونسرد ، هنوز نرسیده اند بوی خوش غذای /ناهار شان به مشام می رسید.گفتند از شب قبل آبگوشت را بار گذاشته اند تا با شعله کم آهسته آهسته پخته شود و جا بیفتد.بشقاب های سبزی خوردن و کاسه های ترشی و...با سلیقه روی میز آشپزخانه شان چیده شده بود.پیاله کوچلوی اناری دانه کرده شده روی میز،جلویم گذاشتند و فرمودند تناول کن.از بی حوصلگی این روزهای خود گله داشتند .بافتنی زیبایی روی میز نصفه و نیمه بافته شده با قلاب ، به چشم میخورد خانم عمو جان میفرمودند از اول شب تا دوازده شب که بچه ها سر درس و مشقند ، کار بافتنی می کنند فرمودند اگر تمایل داشته باشم برای روی دوش ام قطعه سه گوش خوشرنگ خواهند بافت تشکر کردم و گفتم از من دیگر گذشته آرزویی داشته باشم.
خانم عمو میگفتند ومی گریستند ازاوضاع و احوال این روزای مملکت و وضع مالی مردم.
فرمودند نمی دانم چه کاری از دستم ساخته است و همین رنجم می دهد.
بعد از ساعت ها همنشینی، در ساعت هجده خانه عمو وبانو و فرزندان شان راترک کردیم در حالی که از الطاف شان در قبول زحمت تشکر میکردیم.
البته آنان هم با محبت تشکر متقابل میکردند که رنج تنهایی را برایشان قابل تحمل کرده ایم و میفرمودند این ماییم که خود را مدیون محبت شما در قبول دعوت میدانیم.
آمدن آسانسور از طبقه دهم و معطل شدن اش را بهانه کردیم و از تعارفات به رسم همیشه به درازا کشیده شده ،خود را رهانیدیم.
حتما شنیده اید حکایت ان دزد را که میدوید به همراه پی کنندگان و او هم میگفت دزد را بگیرید