دیروز ساعت هشت تو ایستگاه مترو بودم و ساعت نه از بانک ملی بیرون اومده بودم و ساعت یازده ونیم بعد از مدتی صحبت کردن با یه خانم چهل ساله مطلقه که شماره تلفنم را هم گرفت بیرون مغازه ای بودم که ازش شیر و بیسکوییت گرفته بودم و ساعت دوازده و نیم بعد از کلی تماشای کتابفروشی ها خانه بودم.ظهر نخوابیدم .سر ساعت داروهامو خورده بودم که باران (به صورت رگبار)زمین مجتمع را نواخت.رفتم زیر بارون به تماشای ذوق بچه های خانم بیگی (همسایه مون)با چتراشون زیر بارون تو حیات مجتمع.تا شب هم خونه موندم و زود هم خوابیدم و خواب مادر بزرگ پنبه ای نرمالو(مادر مامانم)را (بعد از سی و دو سال مرحوم شدن )دیدم.چه خواب ملوسی!تعبیر به خیر شود انشا الله
پی نوشت:تلگرافی تر ازین نمی شد.
آخ کاش بارون بیاد
کاش قطرات باران زندگی هامون را رنگین کمانی کنه.
چه اسم با مزه ای داشتن مادربزرگت.
روز آرامشبخشی رو گذروندی .کوتاه اما موثر نوشتی. منهم انگار صدای بارون رو حس کردم.
اسم شون کوکب بود ملوس و زیبا بودند به سفیدی برگ گل ولطیف
خیرباشه انشاله
تلگرافی بود ولی یه جوری خوب بود که انگار منم تند تند و بدو بدو باهاتون اومدم
خیلی هم عالی
