نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

دیروز جمعه بود

امروز هفته ای دیگر را آغاز می کنیم.آیا چگونه خواهد گذشت؟

دیروز  پس از رسیدن به گلزار عزیزان از دست رفته مان،به رسم هر جمعه ،مزار مادرم را با گلاب شستشو دادم و بر حال خودم و بازمانده هایی دیگر که گریان بودند افسوس خوردم.خانمی با موی سر تراشیده و لباس مردانه با چشم گریان بر سر مزار پدرش گل می کاشت و بر خاک مزار پدرش بوسه می زد.مردسنگین وزنی جعبه ای  شوکولات در دست، التماس میکرد مردمان بردارند و فاتحه ای نثار عزیز از دست رفته اش کنند.کودکی بی خبر از غم بزرگتر ها جست و خیز میکرد و ...

لحظاتی بر روی نیمکت  اهدایی خانم معلم جوان ناکام مدفون شده در  کنار مزار مادرم،.   نشستم و به نوع رفتن ها ازین جهان خاکی فکر کردم.دخترک نوجوانی را که از بلندی سقوط کرده بود تازه به خاک سپرده بودند زیبا رویی که  دوازده سال بیشتر نداشت و عمو و زن عمویش میگفتند حالا که میروی به ان جهان، از ما  به پدر و مادر پر پرشده ات ،سلام برسان عزیز .

غوغایی بود از نوحه خوانی سالگرد ها و چهلم ها و مویه کردن ها.ساعت دوازده بود که بعد از دوساعت ،به خانه مان رسیدم.لباس عزا را از تن به در آوردم و لباس مهمانی به تن کردم و عازم منزل عمو ی بچه ها شدیم.آنجا خانه را آراسته شده دیدم.میز را  پر از نوشیدنی و خوردنی آنهم برای پذیرایی از هشت نفر  ،آماده کرده بودند.اولین مهمان شان که رسیده بود ، ما بودیم.گلایه داشتند چرا مهمانان شان اینقدر خونسرد ، هنوز نرسیده اند بوی خوش غذای /ناهار شان  به مشام می رسید.گفتند از شب قبل آبگوشت را بار گذاشته اند تا با شعله کم آهسته آهسته پخته شود و جا بیفتد.بشقاب های سبزی خوردن و کاسه های ترشی و...با سلیقه روی میز آشپزخانه شان چیده شده بود.پیاله کوچلوی  اناری دانه کرده شده روی میز،جلویم  گذاشتند و فرمودند تناول کن.از بی حوصلگی این روزهای خود گله داشتند .بافتنی زیبایی روی میز نصفه و نیمه بافته شده با قلاب ، به چشم میخورد خانم عمو جان میفرمودند از اول شب تا دوازده شب که بچه ها سر درس و مشقند ، کار بافتنی می کنند فرمودند اگر تمایل داشته باشم برای روی دوش ام قطعه سه گوش خوشرنگ خواهند بافت تشکر کردم و گفتم از من دیگر گذشته آرزویی داشته باشم.

خانم عمو میگفتند  ومی  گریستند  ازاوضاع و احوال این روزای مملکت و وضع مالی مردم.

فرمودند نمی دانم چه کاری از دستم ساخته است و همین رنجم می دهد.

بعد از ساعت ها همنشینی، در ساعت هجده خانه عمو  وبانو و فرزندان شان راترک کردیم در حالی که از الطاف شان در قبول زحمت تشکر میکردیم.

البته آنان هم با محبت تشکر متقابل میکردند که رنج تنهایی را برایشان قابل تحمل کرده ایم و میفرمودند این ماییم که خود را مدیون محبت شما در قبول دعوت میدانیم.

آمدن آسانسور از طبقه دهم و معطل شدن اش را بهانه کردیم و از تعارفات به  رسم همیشه به درازا کشیده  شده ،خود را رهانیدیم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
فاضله شنبه 28 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 06:29 http://golneveshteshgh.blogsky.com

کتابی مینویسید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد