نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

کس بی کس تویی،خدایا

داشتم می رفتم مسجد زرگر باشی،نذر مامان را ادا کنم.

.بهش گفتم:اجازه میدی دختر کوچولوت را با خودم ببرم ؟

گفت : نه.

وقتی برگشتم دیدم از دست دختر کوچولوش کلافه شده.

هم برای دختر کوچولو و هم برای خودش دلم سوخت.

برای دختر کوچولوش چون مادرش ام.اس داره.

برای خودش چون تو این شهر غریب است و به کسی اعتماد نمی کند.

خدایا !یار بی کسان باش.

نظرات 5 + ارسال نظر
گیل‌پیشی چهارشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 23:10 http://Www.temmuz.blogsky.com

خدا کمکمون کنه.

الهی آمین

تیلوتیلو چهارشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 11:42 https://meslehichkass.blogsky.com/

چقدر شما مهربونی
چقدر درک بالایی داری... چه خوبه آدم دیگران را اینقدر خوب درک کنه

شرمنده می فرمایید.

نیکو سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 20:53

چقدر خوب که این پیشنهاد را دادین حتی با اینکه قبول نکرد ولی مطمئنا دلشون گرم میشه

سمیرا سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 16:32

ماشاالله چقدر خوبه که دیگران رو درک می کنید

ممنون سمیرا جان

لیلی سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 11:35 http://Leiligermany.blogsky.com

چقدر سخته نگهداری از فرزند با وجود بیماری. کاش به یکی اعتماد می کرد

طفلک مادرا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد