داشتم می رفتم مسجد زرگر باشی،نذر مامان را ادا کنم.
.بهش گفتم:اجازه میدی دختر کوچولوت را با خودم ببرم ؟
گفت : نه.
وقتی برگشتم دیدم از دست دختر کوچولوش کلافه شده.
هم برای دختر کوچولو و هم برای خودش دلم سوخت.
برای دختر کوچولوش چون مادرش ام.اس داره.
برای خودش چون تو این شهر غریب است و به کسی اعتماد نمی کند.
خدایا !یار بی کسان باش.
خدا کمکمون کنه.
الهی آمین
چقدر شما مهربونی
چقدر درک بالایی داری... چه خوبه آدم دیگران را اینقدر خوب درک کنه
شرمنده می فرمایید.
چقدر خوب که این پیشنهاد را دادین حتی با اینکه قبول نکرد ولی مطمئنا دلشون گرم میشه
ماشاالله چقدر خوبه که دیگران رو درک می کنید

ممنون سمیرا جان
چقدر سخته نگهداری از فرزند با وجود بیماری. کاش به یکی اعتماد می کرد
طفلک مادرا