می گفت در پانزده (15)سالگی بنا به اصرار خانواده شوهرم به عقد ازدواج پسر بیست و نه (29)ساله شان (اولین فرزند) در آمدم.
در سن بیست سالگی در حالی که سه فرزند داشتم از خانه به بیرون انداخته شدم.
پدر همسر رفته بود محل کار پدرم و زِر زیادتر از دهنش زده بود :<<دندون خراب را باید کند انداخت دور.>>
پدرم که خدایش بیامرزد فرموده بود برو خانه تان بیام رسیدگی کنم.
تا در زدند و پدر شوهرم در را باز کرد ؛پدرم که پشت در بود مشتی جانانه به فک پدر شوهر زد و گفت اینم برنامه دندون تو و دستم را گرفت از آن خانه برد خانه خودش
اگر نبود نگرانی ام برای طفل شیر خواره ام ،هرگز بار دیگر پا به آن خانه نمی گذاشتم(فرزندانم را گرو کشیدند تا باز گردم).
دیگر هیچگاه روی خوش از خانواده شوهرم ندیدم و هرگز طعم خوشبختی را نچشیدم و در حالی که در خانه شخصی خریداری شده توسط پدرم با شوهرم و سه فرزند زندگی می کردم کمک خرج از پدرم دریافت می کردم.لازم به تذکر است برادر رشیدم(که سه سال از خودم بزرگتر بود)هر هفته دو روز ماموریت داشت (از پدرم)به خانه مان بیاید و جلو شوهرم مرا بغل گرفته ببوسد.
دل خوش به خانواده خود فرزندانم را به مدرسه فرستادم و در کلاس های خیاطی شرکت کردم و خودکفا شدم.
دم پدرش گرم
اگه نبود از این بدتر میکردن
موافق صد در صد شمام
همیشه تاریخ به زن جماعت ظلم شده و میشه و می شود
در پانزده سالگی ازدواج کند و در بیست سالگی...فاجعه است.
چقدر سخته مادر بودن
آخی
چقدر زن بودن سخته
عزیزم