نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

یه خاطره از سال های تحصیل ارشد در تهران

سر کلاس روان شناسی تربیتی دکتر فرزاد ،با پسر سه ساله ام نشسته بودم که ناگهان شیشه پستونکش(باج دهی), از دستش افتاد پایین و همزمان آه از نهادش دراومد و با لهجه اصفهانی گفت :«مامان!پستونکم اُفتاد».

صدای شلیک خنده دانشجویان باعث شد هم خحل شوم و هم نگران.دکتر فرزاد که از اول تا آخر کلاس حواسش به من و پسرم بود ،گفت بعله تو کلاس تون ،یه همکلاس دانشجوی کوچولوی اصفهانی هم دارید.

بعد از کلاس خانم اذر...(فامیلش را نمی نویسم),اومد گفت تکلیفت را با خودت روشن کن میخوای درس بخونی یا می خوای بچه داری کنی،اگر میخواستی درس بخونی ،میبایستی بچه دار نمیشدی،حالا اینو ور میداری میاری کلاس، مزاحم درس گوش دادن ما هم میشی.که ناگهان خدیجه زارعی و شادی ماسوله پسرم را بغل زدند و دور کلاس گردوندند و گفتند :«یه بار دیگه بگو چی شد؟».

اون سالها این پسر ،از اصفهان ,تا تهران یه ریز حرف می زد و مسافرای اتوبوس را با سر و  صداش کلافه می کرد ،تا اینکه اتفاق افتاد و یه روز یه مرد جوان و شاید کم  حوصله که ردیف جلوی ما نشسته بود بازگشت تو روی من و گفت:« ساکتش کن ،سرم رفت».قبل از اینکه کلمات عذر خواهی از من بشنوه ،راننده اتوبوس ایستاد و مبلغ پول بلیط آقاهه را داد دستش و گفت اگر ناراحتی پیاده شو با اتوبوس بعدی ،سوار شو بیا.تو راه پر از اتوبوسه.اما هم من عذر خواهی کردم هم اقاهه کوتاه آمد که راننده اتوبوس با پا در میانی دیگر مسافرها به راه افتاد.

نظرات 6 + ارسال نظر
قره بالا پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 01:18 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

چقدر اذیت شدین رضوان جانم

چه آدم های خوبی پیدا میشن
من خودم که حوصلم نمی‌کشه واقعا

خیلی سخته بخوای درس بخونی با یه بچه ای که پدرش ازش دوره،تغذیه اش در خوابگاه ناکافیه و تو هم نمرات خوب میخوای

ماهش چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 17:37 http://badeyedel.blogsky.com

وای چه ماجراهایی داشتید!؟

آره ،ماحرای نمایشگاه کتاب و رفتن پارک و سینما را ننوشته ام تازه

گیل‌پیشی چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 16:07 http://Www.temmuz.blogsky.com

آدم می‌بینه هنوز انسانیت زنده‌ست، ذوق می‌کنه

خیلی موارد این چنین در تهران قابل مشاهده بود.

سمیرا چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 14:33

ماشاالله شیرین زبون بوده دم راننده گرم بعضیا کم حوصله ن، ولی باید همیشه ملاحظه مادرها رو کرد، مادر طفلی هم دوسداره بچه آروم باشه، بقیه باید مادرو درک کنن

حالا دخترش از خودش شیرین زبون تره

لیلی چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 11:51

درس خوندن و بزرگ کردن بچه کنار هم خیلی سخته. خدا حقتون رو حلال کنه. آدمها هم گاهی واقعاً طاقت سر و صدای بچه رو ندارن ولی چاره چیه. یک بار در اتوبوس بین شهری یک بچه حدود ۹ ساعت زار زد و جیغ کشید و چند بار اتوبوس کنار جاده ایستاد تا آرامش کنند. اونجا به خودم گفتم دفعه بعدی با قطار میرم :))) ولی بالاخره بچه‌ها هم تو جامعه هستن نمیشه که نباشن

برای من سخت گذشت ولی بعضی ها آسان گیرند.من حق را به مسافر دادم که از پرچانگی پسرم به ستوه بیاد

رسیدن چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 11:33

عزیییزم رضوان جان .
ازین به بعد بیشتر میخونمت
خدا گل پسر شیرین زبونت رو حفظ کنه و مدارج بالا رو با سلامتی تجربه کنه

ممنون خانوم گل،لطف می کنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد