سلام.بر خلاف جمعه هایی که برای رفتن به کوه زود بیدار بودم،امروز تا ساعت ۶ و نیم خواب ماندم.شاید غمگینی ،شاید خیال راحت ،شاید بی انگیزه بودن ،شاید امنیت خاطر ،شاید تاثیر غذای دیروز.
به قول خانم دکتر لیلی، همه وقایع چند عاملی هستند دنبال علت واحد گشتن ،سادگی است.
دیشب ساعت نه زنگ زدم به پسر بزرگم ،خبر داد مسافر کوچولو به مقصد رسیده.آهسته رفته اند.
چهارشنبه عصر با پسر دومی خوش گذشت ،کلی حرف زد برام.توصیه می کرد همراهش به تهران بروم.یا سفر دیگری بروم.
گذشته های دور را مرور کردم.سفری به سالهای ابتدایی زندگی کردم.
دغدغه های اون سالها را به خاطر آوردم.
سال ۶۶ را بیاد آوردم دی ماه را که به قصد شروع کارشناسی ارشد فقط با یک کوله و پسری سه ساله که خیلی برام عزیز بودم رفتم تهران.
۲۹ ساله بودم و نمی خواستم شکست را قبول کنم.میخواستم راه جدیدی برای زندگی بیابم.تا آنچه را نمی پسندم با تغییر مسیر قابل تحمل کنم.تسلیم شدن را نمی پسندیدم.فریاد نمی زدم.مقاومت می کردم.با خود می اندیشیدم هنوز می شود کاری کرد.راهی را آزمایش کرد.بیگدار به آب زده بودم.حالا می فهمم که اگر خدا یاریم نکرده بود،ریسک بزرگی کرده بودم.دانشگاهی که قبول شده بودم خوابگاه نمی داد.بچه فقط سه سال داشت.شهر غریب بودم.دسترسی به امکانات نداشتم.خانه امن خود را رها کرده بودم.حق نداشتم فرزندم را در سختی های پیش رو،شریک سازم.همسرم با من کنار آمده بود.
عزیزم چه مسیر سختی رو پشت سر گذاشتین. خدا فرزندانتون رو براتون نگه داره. شجاعت شما ستودنی است.
ممنون نازنینم.
ادامه شو هم بنویسید لطفا
از خودم خجالت کشیدم درسال ۱۴۰۲
از خودت خجالت نکش.انگیزه عامل درونی است.انگیزه های قوی داشتم که برام حیاتی بودند.
به احترام تلاش و همت و پشتکار بینظیری که برای رسیدن به هدفتون داشتید تمام قد میایستم و برایتان درود میفرستم
ممنون
واقعا تحسینتون میکنم. ان شاءالله سایه تون سال های سال سر خانواده مستدام باشه
ممنون.
از دعای خیرتون هم متشکر
واقعا دست مریزاد به همت و تلاشتون.
ممنون برگ گل بانو
چه تصمیم سختی گرفته بودید
رها کردید درس رو؟
دوسال در تهران با بچه خیابان زنجان شمالی، زندگی کردم .خدا خیرش دهد همکلاسی ام و همشهری ام را که منزل در بلوار کشاورز داشت و مرا یاری میداد.مجتمع سامان.بود
آفرین به جسارتتون
خطر کردن خوبه ولی ریسک کردن با وجود بچه سه ساله خطری بود که از سر مان گذشت.
بنده ی خدا همسر ها
کنار می آیند سختی ها را به جون می خرند استرس دارند که در ولایت غریب با درس و بچه داری و نبود خوابگاه چه خواهد کرد
دست آخر هم یک چیزی بدهکار می شوند
همسر ها گردن یکدیگر حق دارند